افسانه‌ی ما
۱۳۸۵ تیر ۳, شنبه
آخر سعید جان! قربانت بروم! اگر این شورای حقوق بشر خدای نکرده این در و گوهری که فشاندی را جدی بگیرند که الان باید برای دربان طبقه ی هفتم جهنم دیدگاه هایت را تشریح میکردی.
بیا و فردا با جمال مثل دو دسته ی گل برگردید ایران و برای شادی روح امام روزنامه ی شرق را هم توقیف کنید و اینقدر هم سیخ به اعصاب ما نزنید جان مادرتان.
افسانه ی من؛ مثل کتاب «داستان سفر مردی با اسبش» که در سطر اولش آمده: «مردی با اسبش به سفر رفت» و باقی صفحات پر شده از صدای سم اسب..
پیتیکو..پیتیکو...پیتیکو..
پر شده از سکوت
زندگی برای همه نیست و مرگ برای همه هست.اما چرا فرشته ی مرگ جان از کسی که سراغش فرستاده نمیگیرد و یک راست میرود پی آنها که هزار و یک دلیل برای بودن دارند؟
اگر خواسته ام اجابت شده بود این سومین مرگ میبود.اما من نفس میکشم و به دل آدمهایی فکر میکنم که مرگ مثل یک قرص وامانده در گلویشان مانده و ذره ذره تلخی مینوشند.
انصاف را از کلمات حذف میکنم وقتی که مرگ واماندگان تحقیر شده را در یک دایره ی بسته ول میکند و جاهایی سرک میکشد که دوستش ندارند.