افسانه‌ی ما
۱۳۸۲ اسفند ۹, شنبه
گوجه سبزها دوباره در می آيند
و تو چرا شرخری را بر فالش زدن ترجيح دادی؟
هي!بهار داره مياد
حتي اگه ريزش خشم سرما از آسمون قطع نشه٫بهار مياد.اون چيزي که در طبيعت غالب ميشه زندگيه
بهار داره مياد.بهار به من غالب ميشه.بهار به سرما غالب ميشه٫حتي اگه هوهوي باد سرد در گوشت بخنده٫بوي برگ تازه غالب ميشه.بوي زندگي غالب ميشه
بهار مياد٫ هيچوقت اينقدر منتظرش نبودم.
۱۳۸۲ اسفند ۶, چهارشنبه
هاشورهايم را به تصوير تو هديه ميکنم.سهم زياديست.بسيار بزرگتر از وسعت پليدي تو
استادم ميگفت٫سنگين که شدي اطاقت را پر از کاغذ کن و با مداد شروع کن .خط ها خودشان دستت را هدايت ميکنند.
کاغذ ها را رديف ميکنم و نگاهشان ميکنم
مداد از دستم مي افتد و تمام وجودم را روي کاغذ هاي سفيد بالا مياورم
۱۳۸۲ اسفند ۵, سه‌شنبه
کوچک که بودم خدا در هيبت يک دلقک با دماغ قرمز پلاستيکي بالاي سرم بود.کلاهي بوقي با منگوله هاي رنگي به سرش بود و لباس سفيدي با خالهاي رنگي به تن داشت.تفاوتش با ما اين بود که خيلي بزرگ بود .تمام جهان مثل يک ميز سفيد جلويش پهن بود و همه ما را با دستهايش جا به جا ميکرد.همه جا سفيد و بيرنگ بود.هر چه خداپرست تر شدم ٬خدا شباهت بيشتري به يک گاو ميش وحشي قرمز رنگ پيدا ميکرد که شبها از ترسش خوابم نميبرد.تصوير کريهش از جلوي چشمانم دور نميشد.هر چه از آئين خدا پرستي دورتر شدم خدا هم محو تر شد.نفهميدم در کدام نقطه ٬کجا و کي مرد.
اما جايي ميان خاکهاي سرد دفن شد.حالا٫خدا کسي است که هر وقت نيازش داشته باشم ميسازمش و ناسزاهايم را نثارش ميکنم و دوباره به اعماق زباله دان ذهنم پرتاب ميکنمش.من آفريدگار آن خداي ملعون ميشوم و تمام ترسها و تحقيرها و دردهاي بندگي ام را نثارش ميکنم و بعد نابود ميکنمش
اين است سرنوشت آن خداي جبار
لازم نيست کلمات رو مرتب بچينم.نيازي نيست٫در هر حال تويي که ميخوني هر چيز که ميل داشته باشي برداشت ميکني٫به خودم زحمت ندم٫ها؟
عصباني که هستي از شدت حرف ساکت ميشوي.فکر کن زندگي مثل تهوعي سر دلت مانده باشد.بهم ميگفت آدمها براي زندگيشان پس زمينه اي تعيين ميکنن و ازش عدول نميکنند٫باقي جزئياتي هستند که حول اين پس زمينه ميگردد٫حالا شادي يا غم بودنش بسته ميشود به ادمش.
عمرمان سر زائيدن اهرمهايي که بالانسي به اين زهرمار وجودمان بدهند رفت٫اما نتيجه ترکيب عجيبي شد که فقط تلخ نيست٫بوي زهر هم ميدهد
اينجا بوي گند خودسانسوري پيچيده٫هر روز از من کمتر نشاني پيدا ميشود.دليلش شايد تويي که گمان ميکني اينجا جز افتخارات من به حساب مياد٫دليلش شايد تويي که ميگويي از اينجا موج منفي ميگيري و هيچ دليلي برايش نداري جز اينکه من ميگويم که چه هستم٫که مثل هميشه سکوت نميشنوي٫هه!اگر از ديدن جزء کوچکي از کل اينطور بر اشفته ميشوي٫عرياني روحم با تو چه خواهد کرد؟
چقدر زندگيمان سخت است ادميزادهاي عزيز!فکر ميکنيد ممکن است روزي دست از سر هم برداريم؟
۱۳۸۲ اسفند ۱, جمعه
گاهي که صبر بس نميکند٫گاهي که خودت خوب ميداني چقدر زياد است٫گاهي که هميشه است
چه ميشه گفت؟..
خودت درست گفتي٫
!هر کسي از ظن خود لينک داد به من
زندگي روي مبهم ترين نقطهء خاکستري غروب که طبيعت حيران تمام هستي ها و نيستي ها را در همان نقطه جا داده خشکيده است
و آن کشور دربه در من هم
و من هم
تو هم؟
بفهم!درک عمل ان کسي که چراغک کوچک پنجرهء مجازي اش را روشن ميکند و جلوي ان مينويسد با من حرف نزنيد ساده است٫ميخواهد وجود داشته باشد
۱۳۸۲ بهمن ۲۹, چهارشنبه
نه پسرم!کار دنيا همونطوريه که بايد.جاي اين کارها هم همينجاست.وقتي کنار من باشي که دلتنگ من نميشي٫ميشي؟
ادميزاد نياز داره به اون چيزهايي که٫چه درست و چه نادرست٫ازشون تشکيل شده.تا وقتي که لباسي تنته شکايتت از سرما معني پيدا نميکنه.مجبوريم که متعلق باشيم٫به جايي.به گذشته اي.به انسانهايي٫و اين مربوط به بحث بي تعلق بودن انسان نميشه.اون چيزهايي که زندگي ما رو عيني کردند٫براي ما اصالت پيدا کردند٫و وقتي اصالت پيدا کردند به نوعي داخل شخصيتمان شدند و وقتي داخل شخصيت شدند٫بيهوده است تلاش براي نديده گرفتنشون.شايد اگر از اول دانسته زاده ميشدم هيچ کجا ريشه نميکردم٫اما اينبار که کسي از من نپرسيد٫چه خوشايندم باشد و چه نه بخش عمده اش مدتهاست در خاکي فرو شده
۱۳۸۲ بهمن ۲۸, سه‌شنبه
انکار نميکنم خودم رو.انکار نميکنم که چه بودم و اين شدم.تو هم نخواه٫من بدون پشت سرم هيچ نيستم.من توان لذت بردن از دانسته ها رو بدون چشيدن ندانسته ها ندارم.به من اجازه بده نادان بوده باشم.به من اجازه بده خطا رو انکار نکنم٫چون اين کار رو نميکنم.به خودت اجازه بده اين رو بفهمي
ديدي هر بار که سرتو اينو اونور بچرخوني چند تا جاي خالي تازه ميبيني؟ديدي اين هم داره ميره؟ديدي ميشيني ميگي دارم تصميم ميگيرم؟باور نکن.دوراهي نيست،اسمش دوراهيه اما من ميدونم و تو هم ميدوني كه يه راهيه
۱۳۸۲ بهمن ۲۷, دوشنبه
فحش دادن فضيلت نيست٫همانطور که ندادنش هم فضيلت نيست٫همانطور که ساختن فضيلت هم فضيلت نيست٫همانطور که نداشتنش هم فضيلت نيست٫همانطور که اخلاق به خودي خود انسانت نميکند٫همانطور که تمام معني انسان در بي تعريف ماندنش است٫همانطور که همه چيز ربط به اين پيدا ميکندکه از تو چه چيزي٫در چه راهي٫براي چه منظوري٫با چه عاقبتي٫با چه تاثيري بر دنيايي که در ان هستي ساخته٫همانطور که درست همه اينها هست و هيچکدام نيست
:تقديم به رهبر انقلاب که در نماز جمعه حرفهای ناز ميزنند

"!عزیزم تو میتونی به قورباغه عسل بمالی٫ اما این به اون معنی نیست که من اون رو میخورم"

(به نقل از کتاب چخوف جوان)

۱۳۸۲ بهمن ۲۶, یکشنبه
شايد اگر بعد از گذشت شش ماه برايم اشاره ای نميگذاشت که مفعول اين جمله من هستم ٫هرگز نميديدمش٫
مثل بسيار ناديده های ديگر
افعال بي قاعده برايم نماد شور زندگی شدند
کتابی بود سالها پيش خواندمش.دو خانواده يهودی در زمان هيتلر که در يک خانه مخفی شده بودند.کتاب به زبان دخترک بود که خاطراتش رو مينوشت.هر لحظه ممکن بود که مرگ زنگ خانه شان را بزند اما اساطير ميخواند و افعال بی قاعده حفظ ميکرد!بماند که اخر کار به دست نازی ها افتادند و بماند که مردند و بماند که وقتی ميخواستم خيال خودم را راحت کنم که"داستان بود"به پشت جلد رسيدم که نوشته بود اين داستان واقعی بود..
هنوز اين افعال بيقاعده لعنتی بوی زنده بودن ميدهند٫همچنان بوميکشيم٫شايد به جايی رسيد!
۱۳۸۲ بهمن ۲۴, جمعه
از خواب که بيدار شدم ساعت صفر بود.فکر کردم بالاخره انسان بر زمان پيروز شد
هوم!...بايد مبدانستم که چنين معجزه اي فقط از شرکت برق به ساعتهاي ديجيتالي نازل ميشود
يه پسرک کوچولو که جلوم ايستاده بود.به زانوهام تکيه داده بود و ساکت نگاهم ميکرد.حتی اون لحظه هم ميدونستم که خوابم.با خودم گفتم:چه شباهت غريبی! منم که باز زنده شدم.
سکوت رو شکست و همونطور که دستهامو گرفته بود گفت:مامان٫من قشنگترين خواب توام