افسانه‌ی ما
۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه
پاسبان حرم دل


مجنون خواست که پیش لیلی نامه‌ای نویسد
قلم در دست گرفت

خیالِ تو مقیمِ چشم است
و نامِ تو از زبان خالی نیست
ذکرِ تو در صمیم جان جای دارد
پس نامه پیش کی نویسم
چون تو در این محله‌ها می‌گردی


قلم بشکست
و کاغذ بدرید



"مقالات مولانا"
 
(+

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه
لالا لالا خسته تن بلا ره
سیاه خودم را یکی‌یکی به تن کرده‌ام و سرم را به دیوار سرد تکیه داده‌ام، شاید که بوی مادر از اتاق مجاور سینه‌ی دردناک را آرام کند. صدای پچ‌پچه‌اش از تاریکی و سرمای این دیوار عبور می‌کند و با صدای خس‌خس سینه‌ و تقلای نفس‌ در راه مانده و تپش بی‌امان قلب خائن در هم می‌پیچند. انگار که فرشته‌ی مرگ از شنیدن لالایی مادرم شرم کرده باشد.
نواجش بخوان مادر، شاید مرگ حیا کرد از دیدن این همه درد به این تن خسته.


۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه
دانست كه مخمورم
كار تو نيست كه بشنوي. آن مادر است كه هامون نديده  از بين اين همه صدا از گلوي من چيزي مي‌شنيد كه كلام مثل زخمه‌ي دوتار از زبان‌اش رها شد:
تنها موندي مادر؟

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه
در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری
صداي دور شدن پاها را كه از روي زمين جمع نمي‌كنند، جايي روي شقيقه‌ي آدم را لگد مي‌كند. اين‌طور است كه مغز كثافت از بين يك جنگل صدا هم زلال و شفاف شكار اش مي‌كند و صاف مي‌كوباند روي حساس‌ترين قسمت محل تجمع اعصاب.
رفتم جلوي سي‌دي‌هاي موزيك، آن كنج، جلوي آقايان بتهوون و باخ و موتزارت و شوپن ايستادم. به سمت راست‌ام نگاه نمي‌كردم. يكي يكي شروع كردند از اعماق مغز بيمار به نواخته شدن، داشتيم دسته جمعي از پاشيده شدن‌ام روي كف زمين جلوگيري مي‌كرديم كه صداي ناله‌ي لاكريموسا براي بار هزارم بلند شد. مي‌دانستم آقاي پرايزنر از سمت راست‌ام داشت آن دو قطره‌ي لامصب كه تمام صبح ازشان مراقبت كرده بودم را روي صورت‌ام تماشا مي‌كرد. سرم را انداختم پايين و گفتم: من را ببخشيد آقايان، آخر مي‌دانيد؟ آقا پرايزنر از همه چيز خبر دارد، پفيوز.
۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه
در باب شكست خوردن از بزغاله‌ها
يكي از پسرهايم وسط بازي تند تند دويد سمت‌ام و در گوشم پرسيد: خانوم بارون چي مي‌شه؟ نيم ساعت آخر كلاس بود و داشتند پانتوميم بازي مي‌كردند. پسرك باران را فهميده بود، اما كلمه را نداشت. صدايم را پايين آوردم كه فقط خودش بشنود. گفتم: Rain. خوشحال برگشت و داد زد: رين. بچه‌ها به اشكال مدني و غير مدني اعتراض كردند كه قبول نيست. گفتم: چرا كه نه؟ قيافه‌هاشان شبيه وقتي شده بود كه داشتم ازشان امتحان مي‌گرفتم و چند بار اطلاع دادند كه بغل دستي‌شان دارد از روي برگه‌ي آن‌ها تقلب مي‌كند و من با لاقيدي گفته بودم اگر اين موضوع ناراحت‌شان مي‌كند بلند شوند بروند روي يك صندلي ديگر. يا وقت‌هايي كه با اصرار يادم مي انداختند كه تكليف داشته اند و فقط سر تكان مي‌دادم. انتظار پسركان‌ام به وضوح اين نبود. بايدهاي ذهن آن‌ها "خانوم" يا "استاد" يا "تيچر"اي كه مشق شب خط نزند و از كنار تقلب بگذرد و برايشان بگويد كه هرطور دوست دارند بفهمند را راحت هضم نمي‌كرد. چرا هم بايد مي‌كرد؟ مگر همين بزغاله‌هايم نبودند كه آن‌طور راحت از تنبيه شدن با شلنگ و خط‌‌ كش در مدرسه برايم تعريف مي‌كردند و آخرش با خنده اضافه مي‌كردند: "آدم هم كه نمي‌شيم" و چشم‌هاي من هي گشاد و گشادتر مي‌شد؟ آخرش هم معلوم نشد كدام‌مان بيشتر آن يكي را متعجب كرده است.
آن شب كه باران مي‌آمد و از كلاس بيرون آمده بودم و پاهايم فقط به شوق ديدن يك بزغاله‌ي ديگر به سمت خانه مي‌كشيد به شرط‌‌‌مان فكر مي‌كردم محبوبم. تو شرط را باختي، اما من دارم برايت مي‌نويسم، چون به نظرم آمد كه با ديده‌ي انصاف هيچ كدام‌مان شرط را نبرده‌ايم. آن‌ها به روال طبيعي روزگار راه‌شان را ادامه مي‌دهند و مي‌گذرند و من، مثل هميشه گير مي‌كنم. اصلا چرا فكر كردي جايي كه پاي بزغاله‌اي در ميان باشد بايد فرض محبت را از آن طرف بگيري؟ آن كه بايد از او ترسيد من‌ام. اين من بودم كه به آن‌ها احتياج داشتم، نه آن‌ها به من. شايد حتا با "خانوم"اي كه بايدهاي منطبق‌تري با ذهن آن‌ها داشته باشد راضي‌تر هم مي‌بودند، نمي‌دانم، اما هم تو و هم من بايد مي‌دانستيم آن روزي كه قرار شد من را با ده بزغاله‌ي قد و نيم‌قد در يك كلاس بي‌اندازند تمام قوانين از اعتبار خارج مي‌شوند و شرط بندي ما از اساس بي‌مورد خواهد بود. ايمانت را به من از كنار چيزهايي گذر بده، منطق من شلخته‌تر از آن است كه در جولان‌گاه‌هاي دل توان بردن داشته باشد، و تو اين را مي‌داني. نشان به آن نشان كه در آن شب زمستاني در دستت گرفتي.
چند روز ديگر امتحان آخر پسرهايم است. تصورشان مي‌كنم با دماغ‌هاي قرمز و كلاه‌هاي آويزان و شلوار گرم‌كن كه يك نفس از مدرسه تا كلاس را دويده‌اند و توي راه‌رو منتظرم ايستاده اند تا برايشان قلدري كنم و كلاس كوچك‌شان را از بچه‌هاي بزرگ‌ترپس بگيرم، بي آن كه لحظه‌اي از ذهن‌هاي كوچك‌شان بگذرد هر شبي كه از آن پله ها پايين مي‌آمدم برايشان آرزو كرده‌ام كه هيچ‌وقت دل‌شان نخواهد آدم بشوند.