افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه
مدیریت محافظت از خود
آدم‌ها باهوش هستند و با خلاقیت بی‌پایان هر روز به روش‌های تازه ای برای آزار دادن هم‌ دیگر دست می‌یابند.
باید بپذیرایم که روزهای خوش ای که در آن می‌توانستیم احساسات ناخوشایند هم‌نوعان‌مان نسبت به خودمان را در قالب کتک و عربده و فحش ببین‌ایم، نبودن‌ها ‌شان دلائل قابل درکی داشت و در ِ زندگی ات را که به روی کسی باز می‌کردی یک راست مثانه اش را روی در و دیوار زندگی ات تخلیه نمی‌کرد گذشته است.
با یک میله‌ی زنگ زده و چند سنگ و کلوخ داخل جیب های مان نشسته ایم وسط میدان جنگ ِ کاربلد ها و راضی شده ایم به دوستانی که ترس‌ناک نیستند. زخم‌های کاری نمی‌زنند و آزارهایی می‌رسانند که ابزار پانسمان‌شان در جعبه کمک های اولیه مان باشد.
راضی شده ایم. به آن‌ها که دردهایی به ما می‌دهند که بلد ایم از خودمان در برابرشان مراقبت کنیم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه
در کوچه باد می‌آید
ای یار، ای یگانه ترین یار
کفش‌های جفت شده نزدیک در و نگاه‌های پرسش‌گر به ساعت و چای‌های نیم خورده با عجله و لباس‌های مرتب و نگرانی از جا نگذاشتن هیچ چیز و نگاه بی‌تفاوت سوم شخصی که در درگاه ایستاده و یک دست اش بر دستگیره‌ی در است و دست دیگرش به سمت تو، نشانه های مهمان است.
جوراب هایت را در بیاور، چرا همیشه چشم‌های مرا به آستانه‌ی در نگه می‌داری؟