افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ خرداد ۲۳, دوشنبه
بله! من تازه رسيدم خونه و اينطور که من در سايتهاي مختلف ديدم همگان زودتر از من رسيدند خونه. امروز تشريف برديم انقلاب محض ِ اعتراض.ايستاديم و نشستيم و خانم بهبهاني شعر خواندند که راستش چيزي از شعر نشنيدم از بس که صدا به صدا نمي رسيد اما بيانيه ها و شعارها راشنيديم و همکاري فرموديم.خنده دار اون اتوبوسي بود که پارک کرده بودند جلوي تجمع که ملت نبينند ناموس ِ مردهاي باغيرت ايراني را.يک عده جوان بي غيرت هم اونور خيابان اعلام همبستگي ميکردند که نيروي انتظامي دائما ازشان پذيرايي ميکرد و از اينور هو ميشدند.بعد جهت را تغيير داديم که گلناز و کتي رو ديدم.بعد از شعر و شعار و بيانيه و دست و سرود حصار دورمان را برداشتند و خانم فرمودند که تجمع به طور قانوني فقط ساعت ۵ تا ۶ بوده و حالا ميتوانيم به چپ يا راست- بسته به ميل مان- برويم خانه هايمان که صدالبته کسي گوش نکرد و ملت را افتادند و ماهم راه افتاديم.بعد کم کم اقايان ملحق شدند و يار دبستاني و شعار و اين حرفها. يک اقاي بامزه اي دولا دولا از بين ماها راه مي رفت و تذکر ميداد که :سياسيش نکنين! بعد شروع ميکرد به فريا کشيدن که: آزادي جامعه آزادي زنان است.آخه برادر من! اعتراض به قانون اساسي اگر سياسي نيست پس چي چي هست؟
القصه..داستان شد يار دبستاني و مرگ بر ديکتاتور و زرافشان و باطبي و تحريم انتخابات و توپ تانک بسيجي و اينها.اين وسط يک عده پخش شدند بين جماعت که بله..۲۶ خرداد را فراموش نکنيد.پرسيدم چه خبره؟ خانم بهشون برخورد که:چه خبره؟کار قراره تمام شه.مثل اينکه باز اين هخا سر و کله اش پيدا شده! اين وسط چند نفر هم قاطي کردند و روسري هاشون رو در اوردند و سر بقيه هم داد زدند که در بياريد که خوب مسلما کسي به روي خودش نياورد.نيروي انتظامي هم تا وسطهاي کارگر خويشتن داري خودش رو امتحان کرد و انها هم يکهو قاطي کردند و با باتوم اماده حمايت از ملت شدند.من که نفهميدم اينها چه نوع حمايتي از نيروي انتظامي انتظار داشتند؛ تسخير خانه رهبر؟! بامزه تر از همه يک اقاي پيرمرد خيلي خوش تيپ عصا زنان از کنار رد ميشد که يکهو جوگير شد؛يک لحظه ايستاد و گفت: نفرين به روح خميني.بعد هم عصا زنان رد شد.افتاب هم نامردي نکرد و تا تونست تابيد.عجب کباب شديم امروز.نکته بيمزه هم اينکه طبق سنت اينطور مواقع؛ موبايل بنده باطري تمام کرد و نشد که عکس بگيرم که بماند. وقتي هم داشتيم برميگشتيم؛ داخل فرشته گويا ملت برای رفسنجانی اکس پارتي گرفته بودند.صداي موزيک شيشه ها رو ميلرزوند و احمق ترين جوانان اين مملکت مشغول پخش تراکت و پوستر بودند که سعادتي نصيب ما شد که چند تا از اين تراکت ها رو بگيريم و پاره کنيم و پرت کنيم سمت چهره هاي مبارک خودشان! و اين بود فعاليت امروز ما
۱۳۸۴ خرداد ۱۶, دوشنبه
از وقتي اين رو خوندم در اين فکرم که چطور آدم مي تونه از مرزهاي اهني ديگران رد بشه و به خودش که مي رسه تنها چيزي که نصيب ميشه بر در کوبيدن بي حاصل! اگر به باورهات عمل نکني باوري نمي مونه؛ و چرا من که هميشه اينقدر روي اين مفهوم پافشاري کردم نتونستم اين تناقض زشت رو از خودم کامل بکنم. هميشه يک جا؛ يک گوشه؛‌ يک چيزيش مي مونه.گيرت ميندازه و به طرز زشتي بهت دهن کجي مي کنه.چه لحظه‌ ی منفوري! نه گمانم که هيچوقت بشه از شرش اون طور خلاص شد که نفس راحت کشيد.ما بيشتر از اون در تناقض بزرگ شديم که بشه به راحتي از تن کندش و فراموشش کرد.اما تفاوت عمده اي که اين وسط مي مونه شايد خوش بيني ِ گاهي احمقانه ی منه که باعث ميشه اين ناسازگاري ها رو خيلي کمرنگ تر ببيني؛ که در هر صورت بازهم به نظرم کاربردي تر از شيوه ی زندگي خودته.قابلي هم نداشت.باشه طلبم واسه زندگي بعدي
ـ آقا! تمپلت به اين خوشگلي؛ نوشته هاي به اين نازي؛ چرا نميشه دست برچين کرد پس؟