افسانه‌ی ما
۱۳۸۵ بهمن ۳, سه‌شنبه
هفته ی پیش دوباره دیدمش.
آروم آروم داخل ترافیک کنار ماشینش متوقف شدیم.از دور هم که دیدمش خوب میدونستم که اون قلقلکه و راننده اش کیه.دیگه به حضورش که مثل فلاش بک های گاه و بیگاه هر بار از یه گوشه ی زندگیم ظاهر میشه و سیخونک به مغز تبدارم میزنه عادت کردم.میتونستم شیشه ی ماشینو پایین بکشم؛میتونستم بهش زنگ بزنم یا اینکه ساده تر از اینها کمی سرم رو به سمت راست برگردونم.مطمینم که سرش رو برمیگردوند و من رو میدید و لبخند میزد.میتونستم داد بزنم:دیشب خوابت رو دیدم؛ نیمه شبی از خواب بیدار شدم و سعی کردم خوابم رو بالا بیارم.به کسی نگفتم که چه خوابی دیدم.چرا نباید از تو بدم بیاد؟مستحقش هستی.اما من چکار کردم؟!شالم رو آروم با دست جلو کشیدم و چشمهام رو بستم و آروم گم شدم توی ترافیک و هیچکس نفهمید که در اون یک ثانیه چقدر ماجرا اتفاق افتاد.