افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ بهمن ۷, چهارشنبه
يک اي دي قشنگ داخل ليست دارم: بيقرارِ ِ ساده. هیچوقت روشن نشده و میدانم که هیچوقت هم روشن نمی شود. حدس میزنم که یک روز عمو کنار آرمان نشسته و درباره مسنجر توضیح ساده ای خواسته. بعد آرمان توضیح مفصلی داده و عمو خواسته که یک ای دی داشته باشه.این ای دی رو هم خودش انتخاب کرده.مطمئنم که اولين چيزي بوده که به ذهنش رسيده؛بعد از دو ثانيه.بعدش هم دوباره توضيح داده که يه روز بايد فرصت کنه و ياد بگيره و اولين ايميلش رو براي داداشي ميفرسته.همون روزي که ميدونيم احتمالا وجود نداره.عمو چقدر دلم برات تنگ شده.نميدونم کي کي کي تو رو از تخت عاجت داخل ذهنم پايين کشيدم و ديگه بت نبودي.اما هنوز قشنگي؛دوست داشتني هستي و خاطرت با هواي دوست داشتني بعد از ظهر تابستان يک جا سراغم مي ايد.مثل ميوه هاي گرم و شيريني که هنوز عاشقشان هستي.هنوز خربزه مشهد و انجير
اي عموي بي قرار ساده ي شيرين ..گذاشتن اين نام ِ درست فقط کار خودت بود و بس
۱۳۸۳ بهمن ۲, جمعه
چشمهايم از زور خواب دودو ميزنند.پارچه ی بلندي دور خودم پيچيده ام و دوباره مثل ارواح دور خانه راه افتادم.کنار پنجره ها مکث مي کنم و مي ايستم به تماشاي برف روي درختها.زودتر تمام شو زمستان.زشتيهايت طاقتم را برده اند.برو و بگذار بروم.انقدر سردم که درد نمي کشم.انقدر خودم هستم که تنها تر از اين نمي شوم.حتي نمي دانم که بايد متاسف باشم يا متاثر باشم يا هيچ نباشم.ابليس؛خدا؛کائنات؛روح طبيعت يا هر چيزي که هست يا نيست کاش نزديک کنند ان روز را که با دستهايم پا بسازم و فرار کنم
۱۳۸۳ دی ۳۰, چهارشنبه
داستان از اين قرار بود که اقاهه گفت چند تا شکل بکشيد و چيزي درمورد خودتون بنويسيد. همه کشيدند.منم کشيدم.اونم چي؛ يه دايره گنده بالاي نقاشيم که بهش يه بدن و دست و پا اويزون بود.نمیدونم چرا قیافه این دایرهه از جلو چشمم کنار نمی ره.فرداش که داشت تجزيه تحليل مي کردمون يه چيزايي در باره من گفت که يکيش در باره همون دايره گندهه بود. چيزايي در باره يه حفره توخالي گنده که هي سعي شده پر شه و نشده و اين حرفا.هيچ کسم بهتر از خودم نمي دونست که حرفش در و اقع درسته؛اما بنا به سنت انکار کردم هر چيزي رو که شنيدم؛ اما دلم درد ميکرد راستش.يعني يه جورايي داشتم به خودم مي پيچيدم انگار که جايي مچم رو گرفته باشن.حالا بعد از کلي فکر کردن يکی دوتا سوال دارم
قدرت تخمين يه امر اکتسابيه يا ذاتي؟
خوش بيني و خوش باوری صفت تغيير پذير ِ یا ذاتی؟
چطوری ادم می تونه بفهمه چه نکته ای درش قابل تغییره و چه خصوصیتی کاملا ژنتیکی؟
ممم...چند تا دیگه هم بود که یادم نمی یاد که خیلی ام فرقی نمیکنه.به هر صورت هر چی هست سوالِ بی جواب
۱۳۸۳ دی ۲۹, سه‌شنبه
مراسم حج شیطان پرستان! اي بابا! يا حضرت ابليس؛ تو هم؟؟
براي ثبت؛ با پيشنهاد ِ کسي که ساده از حرفش نمي شود گذشت
حالا که در سکوت اين جا نشسته ام و موزيک هيچ احساسي را در من تشديد نمي کند مي توانم ارام حرف بزنم؛ ارام تعريف کنم يا نمي دانم...آرام ثبت کنم.لازم مي شود براي برخي روزها که خوب مي دانمشان
برخي از دوستان و دشمنان که از اين کلمات رد مي شوند مي دانند که پريشب حادثه اي برايم افتاد که به نظر خودم طبيعي نبود و به نظر بعضي ها طبيعي بود اما جالب نبود و به نظر بعضي هاي ديگر هم طبيعي بود هم جالب. تا شما کتک خوردن در يکي از خيابان هاي شلوغ تهران در يک شب ِ برفي از دست دو بانوي نه چندان محترم را طبيعي بدانيد يا خير؟ براي ثبت؛براي ثبت؛براي ثبت
يک شب ِ بدِ برفي- که پريشب باشد -من داشتم از ماشين پياده مي شدم که دو نفر کار من را اسان تر کردند و در را براي من باز کردند و زحمت بيرون کشيدنم را هم کشيدند و زحمت شنيدن بد و بيراه و کتک خوردن را براي خودم گذاشتند.دليلش را هم درست نميدانم.گويا جاي پارک جز املاک پدري اين خانواده بوده و من تصاحبش کردم يا همچين چيزي.چون پروسه ي اش و لاش کردن من و کوبيدن به ماشين و جمع شدن ملت و باقي داستان ده دقيقه بيشتر طول نکشيد و تنها چيزهايي که خيلي واضح در ذهن من مانده يکي ان مرد بود که من را از دست انها بيرون کشيد و پرت کرد داخل ماشين و بعد از رفتن انها شماره تلفنم را خواست محض اشنايي بيشتر! و يکي چشمهاي وحشي ان مادر و دختر وقتي که چنگ به صورتم ميکشيدند و يکي صداي موزيک ماشين که نفهميدم چرا يک هو زياد شد وسط ان معرکه. اين چهره ها از جلوي چشمم کنار نمي روند حتي اگر طبيعي باشد که ملت براي جاي پارک فحش هاي چارواداري به هم بدهند و کبودي زير چشم و دست و پاي ادم بکارند.حالا جلوي آيينه که مي ايستم و به ان هاله ي سرخ ورم کرده زير چشمم نگاه ميکنم مصمم تر مي شوم به اينکه هر چه بر ما رفت از سر همان بود که عادت کرديم و هم ديگر را هم تشويق به عادت.عادت نمي کنم به وحشي خويي؛به ضربه ي ناحق ؛به درد زير چشم و دستهايم. ثبت مي کنم که نمک باشد روي زخمم. کاش صداي زوزه کشيدن هايم را از گريه ضبط کرده بودم. کاش از صورت سياه شده و موهاي اشفته ام عکس گرفته بودم.ثبت ميکنم که يادم نرود جاي دردِ سيلي ناحق چقدر سوختن دارد
۱۳۸۳ دی ۲۰, یکشنبه
مثل هزار بار مشابه ِ ديگر امشب هم مثل طوطي تکرار ميکنم: زندگي ِ آتش زده بهتره يا تحمل تحقير شدن؟ مثل هزار بار ديگه جوابي براي خودم ندارم.مثل همون هزار بار باز آينه رو ميارم که اينقدر تنها نباشم وقتِ گذراندن اين لحظه هاي جهنمي ِ بعد از مراسم ِ تحقير.هر چند که چشمام پر شه و نبينم خودم رو.هرچند که فکر کنم بهتر که نبينم خودم رو توي اين حال ِ نزار.از خودم شرم مي کنم
مي دانم.قدرت دارند و برگ هاي برنده.دستهاي خالي رو فقط ميتوانم محکم روي ميز بکوبم و به کامپيوتر نگاه کنم که ري استارت ميشه
بالاخره يه چيزي ميشه
برای تمرین صبر کردن به حد کافی چیز دور و برم هست .فقط همین شکر خوردن مرتضوی رو کم داشتیم که شکر باری تعالی نازل شد.مردک بی مغز، سر جد بزرگوارت بیا و این بساط اینترنت رو جمعش کن،نخواستیم.والا ما هر غلطی در این کشور بی صاحب میکنیم مثل اسهال نصفه نیمه میمونه.نه بالا میاد نه پایین می ره.رودربایستی داری عزیزم؟ بگیر جمعش کن.مملکت هم یه دست پاستوریزه سازی کنین و جون ما رم خلاص.والا،بالا،به مرگ خاتمی گه گیجه گرفتیم از این آش شله قلمکار
بساطی داریم ها
۱۳۸۳ دی ۱۹, شنبه
حالا واسه چي تعجب کردي؟ مگه زيست پاس نکردي تا حالا؟ اينم يه نوع جونوره ديگه.دنيام که ظاهرا به حد کافي بزرگ هست
۱۳۸۳ دی ۱۳, یکشنبه
به وسوسه هاي پيچيده در سرم که فکر ميکنم دلم درد مي گيرد. وسوسه ام نکن.با زبان من با من حرف نزن.من لايق وصل روياهاي شيرين جواني ام نيستم.لياقتم شايد شنيدن هزار باره ی اين چند دوره ی موسيقي ست که انگار نميشنومشان و به جاي ان که مي گويد مستان سلامت ميکنند بشنوم که صداي شومي در گوشم ناله ميکند: راهت را برو.از روياهاي مستانه ات فرسنگها دوري.بي هوده هيمه بر اين آتش مريز که سهمي از گرما براي تو نيست...و دلم به هم مي پيچد. به بين چه ساده فراموش ميکنيم؟ به بين چطور ذات ِ حيات افسردگي هايمان را به سخره مي گيرد؟ راست مي گفت..بايد مشق کنم..