افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه
تمام ِ آفتاب و باران ِ اين تعطيلات گوشه ي اين شوفا‍‍‍ژ به اين پشتي كوچك تكيه داده بودم و پاهايم را داخل شكمم جمع كرده بودم و يك طرف كتاب ها و ورق هاي كاهي و مشتي خودكار و روان نويس بود و طرف ديگرم ليوان هاي قطار شده پشت سر هم و مشتي سيم و بطري آب و كوله ي هميشه آماده. به هيچ سفري نرفتم. چسبيدم به اين فلز و پيچ را هي پيچاندم. گرم مي شد، سرد مي شد. نشستم و دلم را هزار پاره كردم و هر پاره را همراه كسي به سفر فرستادم. هوا هم براي دلم هي آفتابي شد،ابري شد،باراني شد و خيال هر لحظه يك جاي اين سرزمين رفت.
خسته ام. روزهاي سفر به سر رسيده و پاره هاي دلم به خانه بر مي گردند. آخرين نفر منم كه بايد كم كم كوله و خيال و دل را جمع كنم و به خانه بر گردم.
۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه
این روزگار، که مثل اژدهای هشت سر نمی دانی کدام طرفش را بگیری تا آتش وامانده را مهار کنی یا زشتی هایش را بزک کنی که قابل تحمل تر شود لااقل، همیشه هم عین ِ هشت سرش را یک دفعه جلوی رویت نمایش نمی داد. من خودم یادم هست روزهایی را که سینا روی پایم می خوابید و شرطی ِ لالایی ام شده بود، روزهایی که می توانستم با قطع کردن صدایم چشمان خاکستری ِ کوچکش را باز کنم که: عمه! لالایی. می توانستم دردهایش را بفهمم، اشکهایش را پاک کنم و بدانم چرا، از آنجا که بچه بود و خوشبختانه چیزی از " آبروداری" نمی دانست.
هفته ی پیش که بعد از مدت ها دیدمش آنقدر محو این واقعیت شدم که حالا حقیقت ِ این پانزده سال هم قد ِ من شده و برای در آغوش کشیدنش دیگر حتی لازم نیست خم شوم که اول ندیدم اشک های روی صورتش را، داشت از روی ادب به رویم می خندید و می بوسیدم.
روزی بود که همین پسرک در یک گهواره جا می شد و بر حسب اتفاق در خانه جا گذاشته بودنش. دویدم سمت آن خانه و نرسیده به خانه صدای گریه اش بود که کوچه را پر کرده بود. یادم هست نفس نفس زدن ها و هق هق زدن هایش را وقتی که از گهواره گرفتمش، یادم هست که نشستم و زور زدم به نوزاد معنی ِ اطمینان و امنیت را بفهمانم، که من آمدم و اینجا هستم، که می فهممش. که من هم که 5 ساله بودم جایم گذاشتند روی پله های مهد کودک و غروب شد و با خودم فکر می کردم که دیگر نمی خواهندم و به این فکر که رسیده بودم اشکم ریخته بود. نمی دانم آن روز سینا این چیزها را فهمیده بود یا نه، اما ساکت شده بود و اجازه داده بود به مادرش برسانمش.
صورتش خیس بود و آنقدر بزرگ رفتار می کرد که خجالتم می داد بپرسم چرا صورت شیرینش این روزها که باید پر شادی باشد خیس ِ اشک است و از آن بدتر، کی فکر کرده که بچه ای به این سن آنقدر باید آبروداری بداند که وقتی بغض دارد نپرد بغل عمه اش و هق هق نزند و در عوض برود در آشپزخانه که: عمه تشنه تون نیست؟ چای میل دارید؟ عمه چقدر پیشمون می مونید؟
عمه میل دارد سرش را بکوبد به دیوار جان ِ دلم، عمه ای که اشک به صورت معصومت ببیند تشنه به نوشیدن سرچشمه ی آن اشک هاست، تشنه ی نابودی ِ هر آنچه از غم که روزگار ِ هشت سر ِ بی پدر در تقدیر بچه ها گذاشته است.
۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه
آنقدرها در سال جدید فهمیدم که بدانم داشته هایم به لعنت خدا هم نمی ارزد.
خانه ی کوچکی دارم که همه هربار بابت نرفتنم به آنجا از من تشکر می کنند. کسی همیشه، به هر حال، هست که دوستش داشته باشم و جماعتی به خاطر این که توانسته ام فراموشش کنم آفرین می گویند. منصرف شدن از رفتن به هر جایی هم که ظاهر برای همه خوشایند است. تصمیم به اتمام ارتباط با بعضی آدمها هم که انگار نباید هیچوقت به نبخشیدن ختم شود. خاطره هایم را که دور بیندازم کار "عاقلانه" ای کرده ام. کم شدن خواب و خوردن، حتی از کم شدن وزن و چربی و گوشت تن آدم هم خوشحال می شوند این جماعت! با این تفاسیر سر اصل زندگی که می روم فغان همه در می آید.
اعتراض می کنند برای حفظ زندگی اي که نداشته هایش شادشان می کند.
این جماعت، کسانی که سال به سال باید بینشان آرزوی تازه ای کرد.
۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه
و ابلهی که گاهی خودم باشم
گاهی اوقات، خود ِ گردن شکسته ی انسان، با رضای خاطر به دیگران تعارف می زند که:
لطفا، خواهش می کنم، بی زحمت،
برین به زندگی ِ من!
۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه


فراخ شده این اندرونی ِ دلم،
غم را می بلعد و جایش لبخند های سه تا هزار تومانی تحویل می دهد.
تا کی این رسوبات ِ ته نشین شده شورش کنند..
۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه
من یک آفَتَم،
آفت ِ دوستی مترسک ها و کلاغ ها
آفت چهره ی بزک کرده و بی نقص رسم زندگی آدم ها
آفت معادلات زندگی هاشان
آفت تصاویر معصومانه ی زنان، وقت ِ زنانگی
آفت تصویر لیلی
من یک آفت بی قبیله ام.
۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه
به سادگی ِ شنیدن یک خبر
هر چند خانه که تاس ها به سمت من چرخیده باشند و بالا رفته باشم،
به نیش ِ مار می خورم و ضرب می شود در هزار نیش تازه و پرت می شوم به عقب.
خبری به من نده دوست من!
رحم کن
۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه
بتاب آفتاب، یخ زدیم.
بتاب که برف و باران اگر نبود اما خودمان بلد شدیم زندگی را برای هم آن طورزمستان کنیم که ابرهای گرفته پدیدار شوند مدام در هوای باریدن.
تو که برگشته باشی دیگر چه چیزهایی قرار است با زندگی ما آشتی کند؟
۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه
به سلامت ِ آن که نمی نوشد

در خانه بهار بود و چای و تا بخواهی دل.
آن تصویر را که شب های زمستان را بیدار به نقاشی کردن اش مانده بودم را از هزارتوی انبار درآوردم و به خورشید ِ امروز نشان اش دادم، شب به نیمه که برسد از این تصویر جز خرده های ریز ریز شده ی مقوا اثری نخواهد ماند، که آن چه در جای خودش نباشد بهتر که نباشد. جای آن و جای هر تکه ای از زندگی که خالیست گندم خیس کردم و سبزه سبز کردم.
جام نیست،یک استکان کمر باریک است پر از چای و بهار در دست من که گوشه ی تاریکی آشپزخانه نشسته ام و ذره ذره با نگاه در آن غرق می شوم.
در خانه بوی بهار نارنج است و چای و خرده های دل.
عبای کهنه را روی دوشم می اندازم و به کوچه می روم و روی سکوی کنار خرابه ها به انتظار می نشینم،
که به آخرین خیال که از راه رسید بسپارم
این دل ِ دیوانه ی بی تاب ِ وامانده را

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

چنین گفت زرتشت

راضی تر بودم اگر بعضی از این جماعت همچنان حرف هایشان را برای مخاطب ِ زن گلچین می کردند و آنقدر همه بی خبر با هم صمیمی نشده بودند که هر چیزی را برای هر کس جذاب بدانند تا من مجبور نباشم عین ِ صد و سی و پنج کیلومتر راه را دقیقا از سیستم تراکتور نیوهلند ِ دویست و پانزده اسب ِ چهار خیش ِ هپکو و تفاوت های اساسی اش با فرگوسون ایران مطلع شوم و سر را فروتر ببرم در کتاب، بلکه از جمله ای که چشم در آن گیر کرده به بعدی برسم:
..از میان این مردم می گذرم و چشمان ام را باز می گذارم. اینان بر من نمی بخشایند این را که من به فضیلت هاشان رشک نمی برم..
- الان که این کارت ِ هپکو رو روی میز هر شرکتی بذارم وام های میلیونی برام رو می کنن،اینه که اینقدر این اسم مهمه. تراکتور که هیچ،شما برو کمباین، لودر،هر چی دلت خواست رو نگاه کن،رو بیشترشون اسم هپکو خورده.همچین چیزیه خانوم. من این افتخارو داشتم که پونزده روز انگلیس، هشت روز عراق، ده روزم این خیابون سمیه، ساختمون هپکو بودم تا بالاخره این کارت رو گرفتم. جسارت نباشه البته..این کارم واسه ی پر کردن وقتمه، واِلا که من وقت سر خاروندن ندارم..
..اینجا مردانگی کم است.از این رو زنان شان خود را مرد وار می آرایند. زیرا تنها آن کس زنانگی را در زن آزاد می کند که چندان که باید از مردی بهره ور باشد..
- حالا سیستم اش مثل سیستم ایمنی سمند میمونه،ترمزش از چند کیلومتری قفل می کنه، ماشین بهتر از این که نداریم توی جاده،داریم؟ نداریم. هر ماشینی رو برداری ببری طرف منجیل باد می بردش جز این. اصلا این زانتیا بیخودی اسم در کرده، من عرض می کنم، شما اگه لاستیک تون تو راه پنچر شه زانتیا با سه تا چرخ تا شصت کیلومتر راه میره،همین. حالا من همین کارت هپکو رو هر جا در بیارم شصت تا زانتیا دم در برام پارک می شه، حساب کنین هپکو چه اعتباری داره..البته همینطور آسون که به هر کس این مدرک رو نمی دن..
..لبخند خودپسندانه شان با من چنین می گوید:«ما کرسی ِ خود را در میانه می نهیم، چندان دور از جنگ آوران ِ جان سپار که از خوکان ِخرسند.»..
- آبجی، دود سیگار اذیتتون نمی کنه؟
- خیر!
..اما این میانمایگی ست،هر چند حد میانه اش بنامند.



۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه
آدم های " آنها" که حمله ور شدند تا مردم ِ ما را بزنند - بیست و دوم بهمن را عرض می کنم - ضربت باتوم ها ما و دوستان را چند شقه کرد و از هم جدا شدیم و بعدتر ها که همگی خیال جمع شدیم کسی از کتک بی نصیب نمانده به لطف خدا، هرکدام به جایی پیدا شدیم.
آن زمان ِ هجمه ی دشمن، این نازنین رفیق ِ من، رها، با آن رفیق ِِ دیگر تلاشی من باب صحبت از سر انسانیت با این مضمون کردند که: "نزنید! ما هم مثل شما مردم هستیم" که گویا بی خبر بودند که "مردم" دارند آن پشت مرگ بر منافق گویان رد می شوند و لایحه ی انسان بودن ما اصولا به مجلس راه هم پیدا نکرده است. این شد که رفیق ِ بلند تر به زبان مشترک رو آورد و سنگ را برداشت و، دست مریزاد به نشانه گیری اش، یکی از اهل بهشت را نشانه گرفت و گویا به هدف هم خورد. آن وقت بود که حضرات متوجه شدند بله،ما هم مردم هستیم و سنگ ها را پس فرستادند، نشانه اش هم کبودی روی پای آن رها جانم.
این است که همچنان مصرم به این فکر که آدمها غرق دیدن دوردست ها شدند و انگار باید گاهی دامنشان را گرفت و کشید و فریاد زد: آن دور تر ها هیچ خبری نیست، خبر این جاست،جلوی پایت را نگاه کن که از ندیده شدنت دارم زیر دست و پایت له می شوم.
روزگار ِ آدم های فراری است، مرد می خواهد که دمی بنشیند و دور و برش را، زیر پایش را،جلوی چشمش را و بالای سرش را نگاه کند. که کفشهایش جفت نباشد دم دستش آماده ی فرار، که جرات ایستادن و دیدن از نزدیک را داشته باشد.چیزهای ملموس و کوچک و دست یافتنی، دردهای واقعی، آنها که واقعا باید بلند شد و کاری برایشان کرد، که افق هر چه دور تر و درد هر چه بزرگ تر و مشکل هر چه حل نشدنی تر و چشم انداز هر چه وسیع تر و آرمان هر چه والاتر، کلمات زیباتر و کار آسانتر و صحبت ها کلی تر و کار ها نشستنی تر و چشم ها نیم بسته تر و شعار ها مهیج تر و همه چیز رویایی تر، که اما به کائنات، بطن زندگی آن نیست.
زندگی بود آن سنگی که روزبهان پرت کرد، سنگ خوردند و درد کشیدند، اما شنیده شدند و دیده شدند و زیر دست و پای آن هیاهوی پوچ در سکوت له نشدند.