افسانه‌ی ما
۱۳۹۳ مرداد ۵, یکشنبه
The Hyena
  
"...There are certain queer times and occasions in this strange mixed affair we call life when a man takes this whole universe for a vast practical joke, though the wit thereof he but dimly discerns, and more than suspects that the joke is at nobody's expense but his own. However, nothing dispirits, and nothing seems worth while disputing. He bolts down all events, all creeds, and beliefs, and persuasions, all hard things visible and invisible, never mind how knobby; as an ostrich of potent digestion gobbles down bullets and gun flints. And as for small difficulties and worryings, prospects of sudden disaster, peril of life and limb; all these, and death itself, seem to him only sly, good-natured hits, and jolly punches in the side bestowed by the unseen and unaccountable old joker. That odd sort of wayward mood I am speaking of, comes over a man only in some time of extreme tribulation; it comes in the very midst of his earnestness, so that what just before might have seemed to him a thing most momentous, now seems but a part of the general joke."

"...در این امر به هم‌آمیخته‌ی عجیب که زندگی نام دارد وقتی کسی تمامی عالم را یک شوخی عملی بزرگ تلقی کند، زمان‌ها و تصادفات عجیبی موجود است، هرچند طیبت آن را درست تمیز نخواهد داد و ظن قریب به یقین خواهد برد که آن شوخی نسبت به هیچ کس نبوده است مگر خود او. با این وصف هیچ‌چیز یاس‌آور نیست و هیچ‌چیز به ظاهر ارزش گفتگو ندارد، همه‌ی وقایع و همه‌ی باورها و اعتقادات و اشتغالات ذهنی و همه‌ی چیزهای سخت را از پیدا و ناپیدا هرقدر هم که گیر و بند داشته باشند ضبط می‌کند همچنان که شترمرغ با هاضمه‌ی قوی فشنگ و سنگ چخماق را فرو میبلعد، و اما در مورد اشکالات و گرفتاری‌های کوچک و امکانات سانحه‌های ناگهانی و خطر مرگ و قطع عضو، همه‌ی این ها و حتی خود مرگ در نظر او فقط ضربه های دوستانه و نهانی و مشت‌های خوش مشربانه‌ای هشتند که آن شوخ‌طبع نادیده و بی‌حساب به پهلوی او می‌زند. آن‌گونه حال خودخواهانه که از آن گفتگو می‌کنم فقط در هنگام محنت و سختی شدید بر انسان چیره می‌شود بدان‌گونه که چیزی که لحظه‌ای پیش در نظرش بسیار مهم می‌آمده است اکنون جزیی از شوخی کلی می‌آید."






Moby Dick/ Herman Melville/ Chapter 49/ The Hyena
موبی دیک/ هرمان ملویل/ ترجمه‌ی پرویز داریوش/ فصل چهل و نه/ کفتار


۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه
Freak Show / 3



  دو سال پیش/  زیباشهر

من صیغه ی دائم العمر اول شخص مفردم.
ت و ما و اونا و اینا بلد نیستم.
اما دست و قلب و چشم داشتم. اون قدیما، خونه ی مادرم.

قصه ی این مسکین نقالی هم نداره، پایی ندارم که سر بذارم روش و بگم قلندر من غریبم.
غریبی من راست ِ کار قلندر نیست. حوصله ی آقای شیطان رجیم رو هم سر میبرد، ولم کرد به امان خودم.
من دل نمیبرم، به درد کسی نمیخورم.اعتراض و شکایتی هم ندارم.
اما قلندر، اگر من رو توی آدم ها راه میدادن و میذاشتی منم نواجشم رو بخونم میرفتم چالم رو میکندم، که قبر کن و گریه کنی ندارم،
و سرم رو دم اخرم رو پای کسی نمیذاشتم، پایی نمیشناسم که برای این کارا به من امون بده. هر پایی که من توی زندگیم دیدم نه برای خم شدن بود و نه برای ایستادن، نه برای آروم گرفتن و کفش کندن و نه برای نشستن.

 فقط برای دویدن بود.

*

چشمم از روی تلفن کنار نمیره. ای کاش تو داخل دسته ای اون جادوگرهایی که بلدند صبر رو به یک شلاق قشنگ بدون پایان تبدیل کنند و چشم ها رو خیره به رنگ های خیالی روی شلاق تا بی صدا از دست خودت شکنجه بشی و اصلا نفهمی جادوگره سالهاست که رفته و کسی اونجا نیست جز تو، با شلاقی از جنس خودت.
چقدر دلم میخواد باور کنم که کسی ثابت می‌کرد من چقدر در اشتباهم.
تف به شرف نداشته‌ی اون وجود ِ غیر واقعیت.


*

بترسم.
 که قطاری نیاد و همچنان "بعدش" ای باشه و باشم.
بترسم.
 که قطاری نیاد و همچنان "بعدش" ای باشه و باشم.
بترسم.
 که قطاری نیاد و همچنان "بعدش" ای باشه و باشم.




Freak Show / 2


 دو سال پیش/  زیباشهر

چهل و هشت ساعته که همینجا نشستم و با کلمه ی مرگ جمله درست می کنم. مثلا: نوبتی از اوله؟ مدیرکلش کیه؟ از کجا می تونم خودم رو بچپونم اول صف؟ کدوم پدرسوخته ای  تو خونه ی من تلفن گذاشته؟ درسته که موبایلم از کار افتاده و سیم های این تلفنه هم خرابه، اما بی شرف هنوز هرشب و ظهر صداش در میاد و صدای له شده و عاجزی که خبرهای هرروز وحشتناک تر از دیروز رو برام به روز میکنه از توش میرسه. تنها مشتری همیشگی این تلفن این روزها چنان گریه دردناکی می کنه که هنوز جرات نکردم بپرسم چه تصویری رو داره هر روز می بینه. چسبیدم به این تصویری که خودم از توی بیمارستان و اون تخت ساختم، اما فایده اش چیه؟ نمک و فلفلی که مادر از اونجا می فرسته نه تنها به یک تخت و یک برادر هزار جور میله و خون و اتاق های عمل و ملاقاتی های بستر محتضر، که تصویر خودش رو که تنها وسط حیاط بیمارستان ایستاده و از شدت "نتونستن" اشکی می ریزه که عجز و ترس و درد و امید و عزاداری رو نمیشه از توش تفکیک کرد رو هم به این کابوس از راه رسیده اضافه میکنه. کابوس مرحمتی چنان با شدت داره رشد میکنه که گاهی فکر می کنم نکنه کسی از اول داستان "کشتارگاه" رو با "بیمارستان" اشتباه گرفته.


*

می دونم تو هیچ جای داستان قرار نبوده من چیزی بخوام یا داشته باشم، "نون" همه ی نوشته ها رو انگار پاشیدن توی خط به خط داستان من. از توش خواستن و داشتن و این چیزهای بی ربط در نمیاد. می دونم سر این نوشتن رو تا هر ناکجاآبادی کش بدم و پرش کنم با اون قدر دلیل منطقی و غیرمنطقی که وجود داره وخواهش و یادآوری این که تو این دنیا چی به چیه و چونه بزنم و یک بند ناله کنم و وسط نوشته کله معلق بزنم و از توی یقه ام جغد کوهی دربیارم و دور نوشته رو نقاشی های رنگ وارنگ بکشم و پرواز یاد بگیرم و جادو کنم و سر این دنیای خراب شده رو بکشم بیرون و به تهش بدوزم و هر غلط لعنتی دیگه ای کنم باز یک چوب کبریت هم برای خواستن من دو اینچ جا به جا نمیشه، باخبرم، طی دوره های فشرده ی متوالی کاملا توجیه شدم و همچنان میشم، دیگه اهمیتی که چی بنویسم و از چی بنویسم و چقدر بنویسم. اما حتا وقتی ادم از شدت عجز و خستگی استعفا میده از هرچیز مرتبطی با کلمه ی "زنده" و مشتقاتش و دیگه هرچیزی تبدیل میشه به کار اضافه و تمام حرکت زندگی میشه پلکهای باز از جهت خیره شدن، باز هم نقطه ای، جایی لحظه ی بی انتهایی هست که استخوان های تن دردناک ترین زورهاش رو برای نپاشیدن از هم زیر اجتماع گنگ تومورهای بدخیم شروع می کنه و درد آهسته و بی رحم همه ی سلول ها رو تسخیر میکنه و یک روزنه ای برای نشتی دادن باز میکنه. حالا چه این نشتی سخت ترین یکی،دو قطره اشک چشم آدم باشه یا دوبرابر شدن تپش قلب و یا رعشه و لغزیدن دست. این هذیان گویی یک نفس هم از پس لرزه های هیاهوی این صحرای محشری است که من داخلش نشستم و نه از اولش چیزی به یادم مونده و نه چشمم به امید نهایتی به سمتی حرکت میکنه. سرد.ساکت.بی رنگ.


*
 
 آیینه شبیه فیلم های وحشتناک شده باشه آدم چطوری می تونه بفهمه چیه و کجاست و کیه و چه احساسی داره و چرا اینقدر سرده و چی شد که به اینجا رسیدیم و سکوت ما جنسش چیه که خراب نمیشه و آب نمی‌ره و نمی‌سوزه و همچین مشتی عمرداره و از وقت بریدن بند ناف که بریدنت حدودا تا چند سالگی توی خون و کثافت خودمون نشسته باشیم یکی میاد می شورتمون و با آب تمام میشیم، میشه؟ نمیشه.



Freak Show / 1



دو سال پیش/  زیباشهر

کارگردان این سریال مضحک و رقت انگیزی که من در آن زندگی می کنم ظاهرا با ژانر ناقص الخقه ی وحشت-درام-کمدی داستان اش و بازی من چنان سرخوشه که دیگه هیچ قسمتی از صحنه های این شاهکار برام قابل فهم نیست. تب و لرز این چند روز اونقدر طولانی شده که مطمئن نیستم کدوم قسمت از این روزها واقعیه. سی و شش ساعتی که یکسره بیدار بودم و اینجا با کلمه ی مرگ برای خودم جمله سازی میکردم یا تلفن های شبانه ای که صدای عاجزی که خبرهای هر روز بدتر از قبل رو برام به روز میکرد. 
تنها مشتری همیشگی این تلفن این روزها چنان گریه دردناکی می‌کرد که هیچ جرات نکردم بپرسم چه تصویری رو داره هر روز می بینه و چسبیدم به تصویری که خودم از توی بیمارستان و اون تخت ساختم. نمک و فلفلی که مادر از اونجا می فرسته نه تنها به یک تخت و یک برادر هزار جور میله و خون و اتاق های عمل و بستر یک محتضر، که تصویر خودش رو که تنها وسط حیاط بیمارستان ایستاده و از شدت "نتونستن" اشکی می ریزه که عجز و ترس و درد و امید و عزاداری رو نمیشه از توش تفکیک کرد رو هم به این کابوس از راه رسیده اضافه کرد. خاطرم نمیاد که تصویرم چطور و کی از اون مجسمه ی منجمد تبدیل شد به بوی الکل و تخت و صداهای مزاحم و تکون های شدیدی که نمی گذاشتند راحت بخوابم. قلبم دیوانه شده بود، داشت می رقصید و من هرلحظه سبک‌تر می شدم. مسخره نیست که وسط صحنه ای به این زیبایی کسی شونه هات رو تکون بده و بپرسه بارداری؟
نه. نبودم. برای فهمیدن این واقعا لازم بود بکشندم روی زمین و توی دستم سوزن رو اینقدر دردناک بچرخونند؟ باردار نیستم، نبودم، یک استبل خالی پر از جای پا دارم که جماعتی دورش آواز میخونند که: خر برفت.


یک هفته بعد

اون موجود عجیب و غریب و گیجی که وسط اتاق تلفن به دست ایستاده بود و رو به زمین و آسمون فوت می کرد تا نفس اش بالا بیاد و با جون کندن کلمه کنار هم میچید رو که دیشب باهات تماس گرفت رو شناختی؟
مدت هاست که من رو ندیدی و داستان دلتنگی ای برام نداری، دونستن این حقیقت، شنیدن این که این روزها اون کینه ی سختت اینطوری ناپدید شده و چشم به راه دیدن هر آدمی بالای تختت هستی و دشمن و دوست از بین رفته و در اتاق به روی همه بازه و تو چشم انتظار رو از خرد کردن استخوان های کمر با دست خودم دردناک تر می کنه. کاش شبی که داشتی میرفتی به من خبر میدادی که جات خون بالا بیارم و برم یه بیمارستانی و زیر میله و توب و لوله و تشت خون و چاقوهای جراحی محو شم. بعد از این سال باید اینقدر رو میدونستی که کار درست کدومه و جای کی اونجاست. اونوقت نه خبری میشد و نه کسی نگرانی خیلی خاصی جز خبرهای مختصر و از دم دروغ من از توی تلفن میشد و نه کسی میومد و نه کسی میرفت و منم با چیزی که الان هستم هیچ فرقی نمیداشتم و واقعا چشمم هم به در نبود. میدونم توی تیتر خبرهای روز هیچکدومتون چیزی از زندگی من نیومده، حواسم همیشه بهتون هست، اما من هم یه ده بیست سالی هست که نپرسیده قاطی شما آدم بزرگ ها سرشماری ام میکنند. میدونم درد چیه، بدختی، بی پولی، تنهایی، عجز، خستگی، مسئولیت، تحقیر روی یک طناب باریک با چندتا خفاش روی سر و شونه راه رفتن دقیقا حرف به حرف چه معنی ای دارند، صادقانه بگم راستش فکر میکنم از تو یک کمی بیشتر هم دیدم و شنیدم و کشیدم و دونستم. منم می دونم بیمارستان کجاست،تصادف چه شکلیه، درد تا کجا می تونه خم کنه، سوختن چه حالی داره، تنهایی چنگال هاش رو دقیقا کجا فرو میکنه، مشت آدم ها تا چه بی نهایتی توانایی مچاله کردن داره. یه سری چیزهای دیگه هم میدونم و بلدم که یاد خیلی ها نمیدن و خوشحالم که اسمشون رو هم بلد نیستی. یک بار هم که شده اسم من یادت می اومد و بیمارستان و خون و درد رو میذاشتی برای آدم‌اش. برو بشین پسرهات رو نگاه کن، داد بزن، رفقات رو ببین، به کارت برس، به سفر کردنت برس. برو زندگی تو کن، کاری که من بلد نیستم رو بکن. من می رسیدم به کاری که خودم بلد بودم، بیمارستان رو میذاشتی برای من. من بلدم خیلی مریض باشم. بلدم دردهای کشنده داشته باشم. بیمارستان رفتن رو بلدم، تنها رفتن و به در اتاق نگاه نکردن و خون بالا اوردن و خوابیدن منتظر بیهوشی و درد رو بلدم. بلد هم هستم هرچی بشه تا تهش رو با سکوت برم. به درک که یادم نکنی، اسمم هم اونقدر نباشه که انگار از اول نبود، همینطور که بود و هست، زندگی رو یادت بیاد، بوی سینا وقت دوسالگی اش یادت بیاد، زندگی رو بردار و مرگ رو بده به من و پشت سرت رو هم نگاه نکن، هرچقدر که این چیزها توی تن شماها زار می زنه و بی قواره است به تن من برازنده و خوش ترکیبه. این عروسکی که زیر بغل زدی رو پرت کن این طرف سرجاش، برای اهلش، این رشته ی شماها نیست.


جایی میان خواب و بیداری و زمین و فضا

با مرگ جمله می سازم. داخل غده ها پره از ترس های تازه و تصویرهای وحشتناک و آدم های بد و هیولاهای تو کمد. این روزها غده های زیادی توی من ترکیدند، اما غده ای وحشتناکی این روزها توی دلم بزرگ شده که از ترس ترکیدنش نفسم را طوری بند آورده که جرات شکایت از غده های ترکیده و دستمالی و دردناک ندارم. مرگ هیولا نیست. مرگ حتا کشنده هم نیست. "ترس" وحشتناک ترین هیولای زنده است. فکر مردن و تمام شدن ات چیزی نیست که فکر  میکنم نمیتوانم زنده از آن برگردم، مرگ خواب بی رویایی برای تو است و باز شدن دری به سمت جنگ وحشیانه و بی دوایی که حتا اجازه و وقت درد کشیدن از ضربه های سنگین اش برای من نیست. درد ِ مرگ معجون تولید زخمی های نیمه جانی است که باید همراه درد همه شان را یک جا روی دست کشید و جنگ دست تنهایی برای نجات دادنشان با چنگ زدن به هرچیزی است. مرگ صدای نی و شیون و جیغ و نواجش است. من از بارش این الطاف و نعمات یکسره، بدون زنگ تفریح، سر تا پا خیسم. تصور این جهنم ذره ای هم برای من روی این باقی نمیگذارد و نه یک باره، که یک مسیر طولانی پر از غده های سنگین و سخت آفریده میشود که تویش تا ابد کارگران مشغول کارند و تعارف ای در کار نیست، فقط یک هل سخت و ناگهانی.یک لحظه اینور خط و از لحظه ی بعد تا ابد داخل جاده، مدفون زیر بارهایی که مدام بیشتر می شوند. دست و پا برای کشیدن این جنازه تا در هم برای من نیستند. خیره ماندم به این غده. حتا امید داشتن هم از من بر نمی اید. امید من حتا خاصیت روی دکور نشستن را هم ندارد. به آسمان و کائنات و فلک و زندگی و دنیا و باد و خورشید که نمی تواند سیخونکی برای ابراز وجود بزند، حتا عرضه ی نیشگون گرفتن یه گوشه از دل خودم را هم ندارد. فلک و افلاک برای آدم های بی دست نیست و من از تمام افلاک هم فقط خورشید را میشناختم که دستی نمیخواست و دست نوازش اش برای آرامش تمام وجو بس بود و حالا اینجا نیست و تمام فضای خالی دورم را لعنت یک تومور گرفته که در مرکزش سیاهچال دارد و وقتی داخلش افتادی دیگر آرزوی نبودن هم مجاز نیست.

 این روزها را به من هدیه ندهید، من دو دست بی خاصیت خالی دارم که برای هرکسی که نیازمندش بود حاضر بود و برای من همه ی چیزی که توی دنیا داشتم بود و برخلاف آدم ها هیچ وقت ناامیدم نکرد و نگذاشت که از احتیاج راهی رو به سمتی که نمیخوام کج کنم،عزت نفس من همیشه روی یک سکون از اطمینان بود، و حالا شبیه دو از کار افتاده ی در حال لرزیدن که دارن به سختی خودشون رو مجبور میکنند این کلمه های مزخرف ترسناک و بی خاصیت رو بنویسم. سر جات محکم بمون، چون اگر تکون بخوری و به امید نور بری سمت هر پفیوز چراغ به دستی که ظاهر شد یا بال در بیاری یا نمیدونم پفیوز دیگه ای صدات کرد اون دست هایی که دور و برت ایستادند برای همین فسیل های لرزان دو سمت من باقی می مونه.
کیسه ی من از امیدواری و آرزو و رویا و خیال خالی ِ خالیه، اما ظاهرا کیسه ام سوراخ هم که باشه صبر مثل داغ به اول و وسط و آخر زندگی ام چسبیده و دیگه باور وجود روزی که دیگه مجبور نیستم ازش استفاده کنم بی معنی به نظر میاد. من با همین صندلی کنار تلفن می مونم، هرچند خیلی وقته که تنها نتیجه ی زنگ خوردن و نخوردن اش فقط  تلخی بیشتر و بیشتر زندگی به دهنم بوده.یک خبر خوب، بین این حجم زهرماری که هرکس از جایی به جانم میریزه و این سرعت تند محو شدن هر ذره ای توی دلم که کمی شبیه امید داشتنه باعث یک خبر خوب باش. هرچقدر که باشه، اگه از توی خورجینت یک چیز کوچیک که شبیه خبرهای خوب باشه و از لا به لای هر لوله و سیم و توب و مزخرفاتی که بهت وصل کردند رد کنی تا بالاخره  به اینجا هم برسه، برای کیسه ی خیلی خالی من کافیه. شاید اون وقت حتا بتونم خیال کنم که چیزی از من هنوز یادت مونده و با اینکه جزو مخاطب ها نباشم هیچ مهم نیست، من اون لحظه و اون خبر رو به عنوان اولین هدیه ی زندگی از برادر بزرگم نگه می دارم.
چشمم از روی تلفن کنار نمیره. ای کاش تو داخل دسته ای اون جادوگرهایی که بلدند صبر رو به یک شلاق قشنگ بدون پایان تبدیل کنند و چشم ها رو خیره به رنگ های خیالی روی شلاق تا بی صدا از دست خودت شکنجه بشی و اصلا نفهمی جادوگره سالهاست که رفته و کسی اونجا نیست جز تو، با شلاقی از جنس خودت.
کاش میدونستی چقدر دلم میخواد باور کنم داستان خوبی هم وجود داره، حتا اگر برای من نباشه.
کاش  تو آدم خوب یک قصه باشی.