افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه
به ر.ع
هميشه، هرسال، حوالي همين ايام جنگ نامحسوس من با اتفاق طبيعي ِ تغيير فصل‌ها شروع مي‌شود. براي خودم روزي صد بار با صداي بلند تكرار مي‌كنم: اتفاق طبيعي، انگار كه اتفاقات طبيعي درد ندارند. اما چه فايده؟ سنبه‌ي اين فصل مثل هميشه پرزور تر از دست‌هاي خالي و بي رمق ما بوده. همين حالا كسي كه برايم عزيز است يك گوشه‌اي روي زمين يا تخت يا صندلي افتاده و دارد دردهايش را براي خودش ماست‌مالي مي‌كند. نتايج اش را كه در ميان مي‌گذاريم به اين نتيجه مي‌رسم كه در مجموع گه خاصي هم نخورديم و اگر تغييري احساس شده صرفن گذر زمان كمي به ضخامت پوست‌ها اضافه كرده كه اين هم نمي‌شود پيشرفت، اما ما به روي خودمان نمي آوريم و واقعن چرا هم بياوريم؟ جايش هم ديگر را دل‌داري مي‌دهيم. با كلمات بي‌فايده و اسمايلي هاي بي خاصيت. كه اهميتي هم ندارد، اهميت مفهوم پشت اين تلاش هاست، همان كه پيام ِ حواسم بهت هست را مخابره مي‌كند. كه حواسم هست كه كسي، جايي، حواسش به تو نيست. حواسم به بي تابي ها و دل‌تنگي ها و مشكلات و تنهايي ها و بارهايت هست. كه اگر غلط خاصي نمي‌توانم بكنم اما روي يك مدار با هم مي‌چرخيم و از مسير نگاهم كنار نمي‌روي. دست‌ات را وقت افتادن ول نمي‌كنم و غصه ات را مي‌خورم. تمام كلمات مناسب دنيا را هم اگر داشتم برايت باز هم حتا در حد تارعنكبوت براي بسته شدن حفره اي كه ديگري كنده و زخمي كه ديگري زده نمي آمد. اما هر چه بي‌فايده، باز هم غصه ات را مي‌خورم. غصه‌ي دوست بايد واگير داشته باشد، اگر نداشت آن رابطه‌ي معلول را بايد سپرد به جوي آب كه برود پي كار خودش و رفت از اول دنبال مفهوم دوست داشتن.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه
لحظاتي وجود دارند که دراز کشيده اي خيره به سقف و يک چيزي مثل صاعقه وجودت را خالي ميکند.
زيرلب ميگويي: ديگه مهم نيست.
و يك چيزي توي زندگي ات تمام ميشود.
۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه
آدم بردارد كدام عكس‌ات را قاب كند بزند جلوي چشم‌اش كه واقعي باشد؟ نه اين كه تويش لبخند مي‌زني آشناست، نه قيافه‌ي اخم‌ آلودت و نه آن‌جا كه خيره شدي به چيزي كه نمي‌دانم چي هست. همه‌ي اين‌ها هستي و براي من هيچ كدام اين‌ها نيستي. اگر سهم هر كس از يك آدم يك قسمت از نگاه‌اش باشد به من اصلن چيزي نمي‌رسد. احتمال قرار گرفتن من در مسير نگاه‌ات از سقف و كمد و مانيتور هم كم‌تر است. اصلن بيخود دل به اين عكس‌ها بستيم تا به حال، عكس‌ها از آدم ها هم خيانت كارترند. آدم هرچي كم‌تر يادش بيايد برايش بهتر است. برداشتيم بدبختي‌هايمان را ميخ كرده ايم به ديوار روبه‌رويمان كه چي؟ همين چهار تا قاب را هم از گل ديوار جمع مي‌كنم و جاي‌اش يك قاب خالي آويزان مي‌كنم آن وسط و هر وقت دل‌تنگ شدم مي‌روم جلوي‌اش مي‌ايستم و قيافه ات را هر جور كه دلم مي‌خواهد تصور مي‌كنم. هر جور كه نبودي و مي‌خواستم كه باشي. شايد هم اصلن آن نگاه‌ پارسال ات از پشت ميز كافه‌ي نمي‌دانم چي‌چي را كلن بچسبانم به صورت‌ات و باقي را متغيير در نظر بگيرم. اين طوري هرچه باشي به هر حال يك چيزي هستي و هر چيزي بودن از يك ره‌گذر بي‌تفاوت كم‌تر پر و بال آدم را زخمي مي‌كند.