افسانه‌ی ما
۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه
از مسافران ِ قالی‌چه های تک نفره
تنهایی ِ خانه مغزم را می خورد، راه افتادم توی خیابان ها. غربت ِ خیابان ها تنها ترم می کرد. نشستم روی لبه ی سنگی ِ میدان مرکز شهر و به هزار نفر فکر کردم، یکی از یکی دورتر از من. نمی دانم وقتی از تو پرسیدم مشغول جمع کردن وسائلت هستی، سختی ِ صدایم را از توی کلمه های روی آن گوشی ِ بی خاصیت می شنیدی؟ آن شبح منجمد را می دیدی که  توی کوچه پس کوچه ها راه می رود و نیمه های شب به خانه می رسد تا شاید درد پاهایش فرصت ِ فکر کردن را از او بگیرند؟
زنگ هم اگر نمی زدیم و اشک های مان را هم اگر نمی شنیدیم باز هم تصویرت را می دیدم. شفاف، انگار که داخل فرودگاه، پشت شیشه ها ایستاده باشم. دردهای ما تکراری اند، ترجمه نمی خواهند.
از تلفن قطع شده صدای دلتنگی و خستگی ات  همچنان صورت ام را می سوزاند. چه بین هیاهوی مسافران و چه در خیابان های شهر و چه بین همه ی کسانی که فکر می کنی هستند، به اندازه ی تاریکی و تنهایی ِ این خانه غریب ایم.
تو روی ابرها به راهت ادامه می دهی و من همچنان به ناگفته هایت از توی این گوشی تلفن گوش می کنم و زیر سیگاری پرتر می شود.
۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه
امشب خاطره هایی به شکل خشم از دل و روده ام بالا می آیند. کمین کرده ام توی راهرو تا مهمان های ناخوانده ی امشب را به کاسه ی دستشویی تحویل بدهم. رمق تکان دادن لب هایم برای ناله را هم ندارم،  حالا چراغ را روشن کردن و به یک لیوان آب رسیدن بماند. به زودی آفتاب به دادم می رسد. این ها مهم نیستند. سرم را توی کاسه ی سفید فرو می کنم و باز با همان سوال کمرم راست می شود:
من بین این همه غریبه چه می کنم؟!
سرور ِ بی همتای من مرا بی نقص تر از توان ام می خواست. دستگاه خطا گیر ِ حساس اش هر چیزی از من را می خواند به جز ترس هایم. من هم کوچک بودم و رنگ های این دنیا گاهی چشم ام را پر می کرد. به جرم آن که زمانی لباس آرمان گرایی به تنم کرده بودم نباید کوچک می ماندم، نباید این همه اشتباه می کردم. کنار آدم های بزرگ باید تا می توانی بالاتر و دورتر را نگاه کنی و من برای آرزوهای کوچک و حقیرم دایم خودم را سرزنش کردم، کوبیدم، اما فقط خرد تر شدم. دیگر نمی توانستم تشخیص بدهم کجای کارهایم غلط است و کجایش درست، گیج تر می شدم و ساکن تر. خودم را می کشیدم تا بلند تر بشوم اما این من نبودم که دیده می شد، کنار دستی ام بلند بود و در این مقایسه انگار بیشتر در زمین فرو می رفتم. این چرخه ی بی حاصل ِ دردناک ویرانم می کرد، دست و پا می زدم و آن سکوت ِ سرزنش بار هر چه عمیق تر می شد سقوط ِ ناگزیرم شدت می گرفت.
سال هاست که از زیر این سایه ی بزرگ تکان نخورده ام. باوری که در من کاشت انگار راه فراری نداشت. اجازه ی خطایی که از من گرفته شد باعث خطاهای وحشت ناک تری می شد و من، در نقش ِ مامور عذاب خودم سنگین ترین حکم ها را برای خودم می بریدم.
حالا فهمم شده که این عذاب فقط برای من بود. سرو بلند قامت ِ من برای کوچکی و نادانی ها و خطاهای بزرگ و کوچک ِ دیگری مدارا بلد است،  رنگ ها و آرزوهای حقیر و ندانستن ها و پستی های دیگری می توانند درک شوند، دیده نشوند، توجیه شوند و حتا جذاب باشند.
حالا دیگر سرو سقوط کرده و سایه ای هم نیست، اما دیگر عصب ِ  پاهایم را احساس نمی کنم و به انتظار دستی هم نیستم، من هنوز زیر آن سایه ی خیالی اجازه ی کوچک بودن ندارم. در سال روز ِ جوان شدن دیگری اعلام انجماد می کنم.
درک ِ این مطلب ناله ای برایم ندارد. اما هضم شدنی نیست، جایش در کاسه ی توالت است.

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه
می نشینم و ساعت ها یک نفس عکس نگاه می کنم. عکس خانه های کوچکی که به هیج خانه ی دیگری نچسبیده اند و درهای شان قفل نیستند. با نگاهم غلت می خورم بین تک تک لیوان ها و فنجان ها و در و دیوار های رنگی و مبل و کتاب خانه های پر از کتاب و تخت و میز و صندلی و کارد و چنگال و گلدان ها و نوری که از پنجره ها ولو شده روی وسائل خانه و دلبری می کند.
غرق می شوم لا به لای عکس ها و اسباب شان را جا به جا می کنم. در آشپزخانه هاشان هزار جور شیرینی رنگ و وارنگ می پزم و فنجان ها را پر می کنم از چای و قهوه. غلت می زنم روی تخت ها و یک نفس کتاب می خوانم. از در و دیوار و تیر و تخته و زمین و زمان صدای موسیقی می آید. موسیقی مورد علاقه ی من اما صدای باز شدن در است، با تک نوازی ِ تو.
بین این عکس ها خیال ام را ول می کنم و با تو زندگی می کنم، به جای تمام خانه هایی که با هم نداشتیم، تمام موسیقی هایی که گوش ندادیم، تمام غذاهایی که با هم نخوردیم، تمام پنجره هایی که بستیم و تمام درهایی که قفل کردیم.
غرق ِ لذت ِ عیان شدن ام که صدای افتادن درپوش آب گرم کن فرود می آید وسط خیال ام. واقعیات به شکل انبر دست و پیچ گوشتی و دست های روغنی ام ظاهر می شوند، آب گرم کن هم چنان خراب است و صدایی نیست جز چک چک قطرات آب و نوایی که از بلندگو ها می نالد:
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود..