افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ آذر ۸, یکشنبه
بله عزيزم... هردومون ديوانه ايم و احتراممون واجب
۱۳۸۳ آذر ۷, شنبه
صبح نميدونم چرا خواب موندم.وقتي پاشدم طبق معمول دستم درد ميکرد.وقتي از خونه بيرون ميرفتم بارون ميومد. من که سر جام نشستم نونا هم رسيد.ساعت رو ميشه با اومدن نونا حدس زد؛ احتمالا من نيم ساعت تا سه ربع دير کردم.نشانه اش هم اين که نونا هميشه دير ميکنه: بين نيم ساعت تا يک ساعت. در مواقعي که بعداز ظهرش قرار داره دوساعت. يکي از علائم بارزش صداي تلفنه؛ از ۶ ساعت ۵ساعت و نيم به ترتيب: براي دوست پسرهاش اس ام اس ميفرسته؛ جوابشون رو ميخونه؛ جواب ميفرسته و چون جوابش تند بوده طرف زنگ ميزنه و نيم ساعت بحث ميکنند.بعد مياد ميشينه.ده دقيقه بعد دوست پسر بعدي اين روند رو به دست ميگيره. نونا استعداد عجيبي در متوجه نشدن داره- البته اگه مقام نازلي رو در اين مسئله نديده بگيرم- به طور ميانگين هر سه دقيقه يک انگشت به شکل سيخ داخل بازوي من فرود ميره بدين مضمون: چي گفت؟؟ جواب ميدم. سيخ بعدي: يعني چي؟.توضيح ميدم.سيخ بعدي: اگه بخوام اينجوري بگمش چي؟ براش مينويسم و براي هزارمين بار استدعا ميکنم که اينطوري انگشت تو بازوي من فرو نکنه؛ رعشه وارد ميشه بهم. تقاضا ميکنم ازش که لطفا خيلي ادم وار اسمم رو صدا کنه. مطمئنم که سرتکان دادنش بيهوده است و در پس اين لبخند چيزي جز پوزش نهفته است.نشانه اش هم اينکه دوباره سيخ بعدي وارد ميشه.بعد از چند ساعت خودداريم دچار لغزه ميشه.دستش رو محترمانه ميگيرم و با فشار روي پاهاش مينشونم: عزيزم لطفا از زبونت استفاده کن.ميخنده.منم ميخندم؛ گرچه قلبا دلم ميخواد بگم کوفت.
بيرون که اومدم بارون شديد شد ومن وقت داشتم. رفتم ميرداماد و کمي قدم زدم؛ که ابليس داند چرا اونجا چون خودم دليل خاصي پيدا نکردم. وقتي اومدم خونه سرم گيج ميرفت؛ تلاشم براي بيدار موندن بيهوده بود:خوابيدم
نفهميدم از کجا شروع شد؛ اما يهو خودم رو ديدم که يک غريبه دستم رو گرفته و توي خيابونها ميدويم.من ِ توي خواب ميدونست که از چي فرار ميکنيم؛ و من نه.غريبه يهو با شدت در اغوشم گرفت و بعد زنگ اولين در رو زد.يک خانم اخم الود در رو باز کرد.غريبه پرسيد: نميخوايد کمکمون کنيد؟ خانم سرتکون داد و در رو بست. نميدونستم داستان چيه؛ اما من ِ توي خواب ميدونست.زنگ در خونه هاي ديگه..و همه در رو بستند.دستم رو گرفت و باز دويد؛ رسيديم دم يک خزينه؛ که من در بيداري هم تا به حال نديدم.رفتيم داخل و از اونجا پرت شديم داخل يک گودال بزرگ که يه عالم ادم داخلش نشسته بودند. يک نفر اون بالا خدايي ميکرد؛ اسمها رو به نوبت ميخوند و جرمشان رو توضيح ميداد.يهو اسم خودم رو شنيدم؛ رفتم جلو .مشخصاتم رو خواند و نگاهم کرد.بعد خنديد.يک پيرزن بود؛ به نظر فزرتي نميومد.ازمن سوال ميکرد و من دوپهلو جواب ميدادم.نميدونستم چرا؛ اما لابد من ِ توي خواب چيزي ميدونست که من نه. ادامه داد: نظرت راجع به اينکه صاحب اين اسم قراره به يولخما برن چيه؟ من با تعجب پرسيدم يولخما؟! اون ديگه کجاست؟ اسم رو شناخته بودم.خنديد و گفت: يعني به درک! جلو رفتم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم.اونقدر نگه داشتم که مرد.بعد گفتم: عکس العملم اينه.کاغذهاش رو پاره کردم و از بقيه پرسيدم: اين صداي تلفن از کجا مياد؟! -حالا نگو از زير گوش خودم- که صداي همهمه بلند شد و تو همون کشمکش از خواب پريدم.تلفن هنوز داشت زنگ ميزد.من انگار هنوز خواب بودم...پريدم بيرون از اطاق و ايستادم.اين يولخما هنوز توي سرم زنگ ميزد.دستم همچنان درد ميکرد.جاي انگشتهاي نونا هم
حالا ديگه از خواب پريدم
۱۳۸۳ آذر ۶, جمعه
اينم شد اوضاع ما! هر وقت ميرم پمپ بنزين همشون ميگن: همون خانومه که خودش بنزين ميزنه! آخه خجالت نميکشن خانومهاي تنبل پر ادعا؟! اينم بايد عجيب باشه واسه مرد ايراني ؟؟
۱۳۸۳ آذر ۳, سه‌شنبه
هفته ی پیش برای اولین بار یک آتش سوزی بزرگ رو از نزدیک دیدم و برای اولین بار اونقدر از بارون خیس شدم که اصطلاح موش آبکشیده برای نقطه ی بین پیشانی ام مناسب بود.آتش سوزی گویا در زمان مناسبی اتفاق افتاد؛ به این دلیل ساده که خسته تر تر از آن بودم که از جا بلند بشم و چند نفر چهره ئ عبوس و با همه قهر رو با هم و با خودم آشتی بدم. اتفاقهای بزرگتر ناخواسته اتفاقهای کوچکتر را میبلعند....میدونی دارم به این فکر میکنم که اگه قرار بود با زبون تعریفش کنم حتما کمدی بود و وقت نوشتن تراژدی. پس بقیشو نمیگم. ترجمه دقیقش میشه خوابم میاد و از اون مهمتر که چی؟ فرضم تعریف کردم کی سوخت و چی سوخت و چی کارا کردیم.که چی بشه اخه؟! مهم اینه که من به ارزوم رسیدم و یک بار حسابی خیس شدم و خرسند شدم از اینکه در وقایع غیر منتظره دچار هیجان نمیشم و در کل در حد تلفن زدن میشه روی من حساب کرد.. واقعا که
خيابون يک طرفه رو خلاف ميرفتم که سر از پل صدر درآوردم.پليسه دست تکون داد.زدم کنار و پياده شدم.با لبخند گفت: بيست هزار تومني کاسب شديم! گفتم: جدي؟ گفت آره. قبض رو در آورد و رفت سمت پلاک. نگاهي کرد و برگشت و خودکار رو روي کاغذ فشار داد. باد ميومد. گفت: مثل اينکه وضعت خوبه؟ گفتم: چطور؟ گفت: آخه عين خيالت نيست. نگفتم: منتظر التماسي؟ بود ديگه لابد. گفت: خودکار داري؟ گفتم آره. گفت: خودکارم نمينويسه؛ اگه يه خودکار بهم بدي جريمه ات نميکنم. گفتم: خودکارت به موقع نمينويسه. در کيفمو باز کردم.مطمئن بودم که حداقل سه تا خودکار توشه. يکي بود و اون يکي يادگاري يک آدم که شایدم آدم نباشه. خودکاره نقش استخوان لاي زخم رو بازي ميکرد انگار. خوشگل بود؛ خيلي. انگار مکث هم نکردم. خودکارمو بيست هزار تومن فروختم و هيچ کس مغبون نشد.اگه من بلد نبودم حرفهاي قشنگي باهاش بنويسم حالا ميشه چوب پليس و جريمه هاي خوشگل مينويسه. فقط اي کاش يه روز کسي که خريدش باهاش جريمه بشه؛ يه جريمه ی سنگین
۱۳۸۳ آبان ۲۳, شنبه
دفترچه ی بيچاره را که از سر شب هزار بار ورق زدم به جستجوي نميدانم چه؛ کنار ميگذارم.کاش پاهاي من اينقدر درد نميکردند.درد نميکرد درسته يا نميکردند؟ کاش اينقدر اين بدن من قراضه و زپرتي نبود.چند قطره نوشابه که بنوشم کل دستگاه گوارشم از کار مي افتد. نتيجه اين که نمينوشم.باز تلفن رو بر ميدارم و به تنها موجودي که تا به حال قضاوتم نکرده زنگ ميزنم و صدايش را از پيام گير گوش ميکنم.مسلما نيست. براي بار هزارم شرح ميدهد که نيست و تشکر ميکند و قبل از اينکه بوق به من اجازه بدهد که توضيح بدهم که چقدر دوستش دارم و هيچ قل با ادب خوش دهني را به او ترجيح نميدهم و کاش... تلفن را مدتهاست که قطع کرده ام و سرم همچنان درد ميکند. سوزنهايي که به سرم مي خو ر د را زير سبيلي رد ميکنم و به اين دليل که از هر ده تا يکيش ميگيرد و ميتواند مرا عصباني کند انقدر محکم روي ميز شيشه اي مي کوبم که دستم بي حس بشود.احتياجات فراواني در اين لحظات دارم؛ که با خودم سرجمع ؛براي يک نفر انقدر اهميت دارد که به خاطرش گوشه ئ تخت کز کند و یکی روي مهره ی چهارم سمت چپ سرش هر دو ثانیه یک بار پتک بزند: بوم..بوم..بوم
باز شب ؛اخر می شود و باز اطاق به شکل آغل در می آید و کسی از در این داخل نمی آید و کسی هنگام رد شدن از کنار این در سرش را بر نخواهد گرداند و کسی نخواهد بود و تقلاهای چند ساعته به سکوت بدل خواهد شد و درد استخوانها و آرزوهای محال ان لحظات تبدیل به کابوس های شبانه.درست میشود..باید بشود.آخر من از شکاف آسمان منت به زمین گذاشته ام!بعــــــــــــــــــــــــله
۱۳۸۳ آبان ۲۲, جمعه
یا شایدم اصلا مهم نبود
و حتی اینقدر براش مهم نبود که بپرسه
حتی اینقدر براش مهم نبود که بپرسه چرا
۱۳۸۳ آبان ۱۶, شنبه
ديشب از راه انجام مامويت هاي محوله بر ميگشتم و در راه به دنبال بدبختي ميگشتم که امانتي به دستش بدهم. بدبختها غيب شده بودند ؛ و نفهميدم کي قرار است اين قانون احمقانه ی يافت مينشود هر چيزي که در لحظه گشته ايم ما؛ حقيقت نداشته باشد.سر راه برگشت حال خوشي نداشتم؛ و دست کم براي خودم راست بگويم که ميدانستم گذر از چه راهي و کدام داستان ناتمام در ذهنم اينطور پريشانم ميکند. در تاريکي شب سر ان گاري چهار چرخ را خم کردم به آن سو که دلم خواست؛ ميدانستم اتفاقي نمي افتند جز انکه لحظه اي درنگ خواهم کرد و به ان جايي که به خاطرش به ان سمت رانده ام نگاهي نخواهم کرد و بعد قبل از انکه اجازه بدهم احساسي بيشتر از يک تير عميق به من دست دهد به سرعت بيفزايم و به خانه برگردم. به سرعت گاري را به داخل ببرم و به سرعت در را باز کنم و بدانم که چيزي بر نميگردد و من بايد کمي کمتر نادان باشم. نميدانم اين نيشتر گاه-بي گاه که از گذر خاطرات نيمه تمام بر من وارد ميشود کي تبديل به يک زخم جوش خورده خواهد شد که میتوانم نشانه اش بگیرم و لبخند بزنم؛ مانند ان باقی. چرا روحم از زحمات این مدتم برای التیامش و برای نجاتش از ان پرتگاه عمیق از من قدر دانی نمیکند؟ چرا نمیبیند که با چه تلاشی برایش مادری میکنم؟ بوتیمار عزیز ببین که چند ثانیه دل به دل خرها ندادن و گوش نسپردن به اعترافاتشان چه می آفریند؟ بیدار میمانند و درست همان جایی که جایش نیست هذیان میگویند
۱۳۸۳ آبان ۱۳, چهارشنبه
آخه بچه تو چي ميدوني از گذشته که ميگي اگه منم اون زمان بودم لانه جاسوسي رو تسخير ميکردم؟ اصلا لانه جاسوسي چي هست کوچولو؟ چند تا پشتي که توش پسر همسايه که باهات لجه قايم شده؟ پاهاتو کوبيدي زمين و اون يکي اطاقو بهت دادن فکر کردي عمليات تسخيري انجام دادي حالا؟ اصلا بهشتي کي بوده که جمله شو تکرار ميکني؟ بجز عروسکت اصولا تو دهن کي زدي مگه تا حالا؟ آخه بچه جون خونه خوبش دو روز ديگه توي احمق ميشي يه بدبختي مثل ما که اولش چشمات کم کم گشاد ميشه و بعد شروع ميکني فحش دادن به زمين و زمان و مملکت و دنيا و بعدش ميبيني نه کسي به يه ورشم نيست و ياس فلسفي ميگيري و بعدشم اگه خيلي شور انقلابيت چپه نشده باشه سرگرم کار خودت ميشي و ميگي همه دنيا به يه ورم. حالا هي جلو دوربين جيغ بزن بگو امريکا هيچ غلطي نميتونه بکنه. نازي کوچولو! درست ميشه؛حرص نخور