افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ مهر ۲, پنجشنبه
ديشب باز دوباره صدام کرد.وقتي گفت يه دقيقه بيا اينجا بشين شقيقه هام تير کشيد؛ نميخواد دست از سر من برداره؟
گفت: دختره احمق! به هيچکس نگو که چطور فکر ميکني
گفتم:راپورت تازه؟ از کجا؟ کسي نميدونه من چطور فکر ميکنم.يعني دقيقا من و همه علاقه اي به گفتنش نداريم
گفت: حفظ ظاهر نميکني.ادمي که حفظ ظاهر نميکنه قدري نداره.ارزشي نداره
زمزمه کردم: من ارزشي ندارم
گفت چون احمقي
گفتم: من يک احمقم

پريشب به دوقدمي عزرائيل نزديک شدم و برگشتم.درواقع چهره ی کريهي نداشت؛يعني اول چهره اش قابل تشخيص نبود؛ در مقابل خيلي ها معصومانه هم به نظر ميرسيد.موضوع از اونجا شروع شد که ظاهرا سرگيجه هاي من مدتيه که زياد شدند.البته وقتي توي خيابون راه ميرم ميتونم گوشه اي تکيه بدم يا روي زمين بشينم تا سياهي چشمهام برطرف بشن؛اما اگه روي لبه ی پنجره ی بلندتر از در اطاقم در طبقه ی پنجم ساختمان ايستاده باشم عارض شدن اين سرگيجه کمي نتيجه ی متفاوت خواهد داشت.بدين ترتيب که من ساعت ۲ نيمه شب از نرده ها اويزون ميشم و يادم مياد که حتي جيغ هم بلد نيستم بکشم.در سکوت مطلق فکر ميکردم که انگيزه هام براي بالا کشيده شدن بيشتره يا پائين افتادن؟ چه چيزي وجود داره که کفه ی ترازو رو به سمتي سنگين تر کنه؟ اوه بله! من هنوز شبح اپرا رو نخوندم.چند ماهه که اين کتاب رو باز ميکنم و ذهنم زودتر از صفحات ورق ميخوره.دليلش کافيه؟درست نميدونم.فقط يادمه که ده دقيقه بعد بعد کف اتاق افتاده بودم و کف دستهام که محکم داخل سر تيز ميله ها کرده بودم تا پرت نشم زخميه و من انچنان سردم که انگار هيچوقت خوني داخل بدن من نبوده.شايد الان داخل جهنم کنار پدربزرگم بودم.بعيد ميدونم براي اونهمه زنبارگي حالا حالاها طرفهاي بهشت افتابي بشه؛حتي اگه هميشه نمازشو سروقت خونده باشه.گرچه..اين تقريبا خصلت تمام مسلمونهاست.ولي بهر حال من زنده ام و ظاهرا همينه که هست
ببين من موجود بي اراده اي هستم.به راحتي افسار زندگيم رو به دست ديگران دادم و حالا سرش دعوا ميکنم.شايد بتونم بکشمش بيرون؛امااونوقت دلم ميسوزه که دستشون درد بگيره.حالا دارم خودمو راضي ميکنم که نعش رو تغيير بدم.بدين صورت که افسار رو با زبان خوش و به طرز مسالمت اميز به دست ديگه اي منتقل کنم که شل تره و وقتي بخوام بيرون بکشمش دلم ذره اي هم نسوزه.البته اين ادم هم ادم بيچاره اي خواهد بود؛اما جز تاسف کار ديگه اي نميتونم براش بکنم.بدين ترتيب من خودم رو خواهم فروخت

۱۳۸۳ شهریور ۲۵, چهارشنبه
من واقعا لذت میبرم وقتی میبینم خانمهای هموطن با این پشتکار به دو دسته ی« مذهبی نفرت انگیز» و« غیر مذهبی نفرت انگیز» انشعاب پیدا میکنند.به شدت از کمبود دوست دختری با استهلاک مغزی بالای ده درصد و علاقمند به هفته ای لااقل یک بار صحبت پیرامون هر نوع موضوعی که به جنس ذکور ختم نشود رنج میبریم
هل من ناصر ینصرنی؟
از اونجایی که یک تابلو در پشت ویترین یک مغازه ی معلوم الحال میتونه فکر انسان رو به خودش مشغول کنه، از شما دعوت به عمل میارم که با هم تناقضهای موجود در ساختارجمله ی نوشته شده بر روی این تابلو را به همراه هم بررسی کنیم
الهی شکرت که بندهء آزادم
بنده سر این مشکل کوچولو باهات تفاهم کامل دارم رفیق!هوم...
۱۳۸۳ شهریور ۲۱, شنبه
باور کردم که نميتونم از دستش خلاص بشم.باور ميکنم که من يک موجود آزاد نيستم.با آرامي تسليم دستورهاش ميشم.اگر اطاعت نکنم يک سيلي تبديل به صد سيلي ميشه.بله؛باور ميکنيم.هر بار که يک سيلي ميخورم ديوانگيهام رو ليست ميکنم و دو دقيقه ی بعد يادم مياد که هيچکدوم رو انجام نميدم.روزی که انجامشون بدم دیگه فرصت لیست کردن نخواهم داشت
از جلوی کلانتری ها که رد میشم بی اختیا روسریم رو جلو میکشم.میترسم.چرا که نه؟ کسی که قدرتمندتره حر اول رو میزنه.بیرحمانه است اما واقعیه.علاقه ندارم با ارمانهام زیر شلاق کبود بشم؛به حد کافی از چیزهایی که تا به حال گذشته پشیمون هستم.شجاعتی ندارم که خرج چیزی کنم؛ارزشی هم نداره؛نه؟هیچ چیزی
۱۳۸۳ شهریور ۱۵, یکشنبه
دختر دائيم داشت از دلشوره هاش تعريف ميکرد.تند تند پوستهاي خيار رو ريز ميکرد و از اخرين دلشوره اش ميگفت: " پريشب خواب ديدم داداشي تصادف کرده.خون از همه جاش سرازير بود؛ من و دادا بالا سرش بوديم.من شيون ميکردم و دادا فقط نيگاش ميکرد؛انگار نه انگار. صبح که پاشدم خيلي دلشوره داشتم.به معروف گفتم يه خبري هست؛دلم شور بچه ها رو ميزد؛اخه همشون کوه بودن. هنوز نهارو نذاشته بودم که خبر اوردن دختر همسايه پشتي مامان اينا خودکشي کرده.خودشو دار زده بود.بيچاره فقط ۱۵سالش بود."پرسيدم: چرا؟ دختر دائي کوچيکتره دنباله ی حرفشو گرفت: عاشق بود.پسره تو همین محل پشتی زندگی میکرد.یه روز دختره رو دید و راه افتاد پشت سرش.بهش گفت میخوامت؛ تو همین محل خودمون ها...دختره خیلی خوشگل بود؛قد بلند؛سفید..خدا بیامرزش.بعد پسره اومد خواستگاریش.روزی که رفتن خواستگاری پسره دید که یه دختر دیگه چائی اورده جلوشون.پسره هیچی نگفت.بعدا پیغوم آوردن که خدمت رسیدیم واسه دختر کوچیکه.مادر و پدره هم گفتن امکان نداره.دختر بزرگه بمونه و کوچیکه بره؟ خلاصه پسره سمج شد و خانوادهه هم لج کردن.دختر بزرگه هم از این پسره خوشش اومده بود.رفت دیدن پسره.میخواست راضیش کنه که با خودش عروسی کنه.پسره گفت نه.دختره هم یکی زد زیر گوشش و گفت ارزوی خواهرم رو به گور ببری.نشست زیر پای مادره. مادره هم یه روز دختر کوچیکه رو نشوند پای تلفن..مجبورش کرد که به پسره زنگ بزنه و بگه که دیگه سراغش نیاد.بگه دیگه نمیخوامت.دختر دیوونه شده بود از غصه؛حال خودشو نمیفهمید. یه شب همه رفته بودن مهمونی. دختره مونده بود و داداش کوچیکترش.طناب و از سقف اویزون میکنه و میندازه دور گردنش.بعد داداشه رو صدا میکنه و میگه :لگد بزن به این صندلیه.پسره چمیدونست؟ بچه بود.فکر کرد بازیه.لگد زد به صندلیه و رفت مغازه دائییش پیش پسر دائیش که بازی کنه.مغازه دائیه یه کوچه اونورتر بود.نشست با پسر دائیش قشنگ بازی کرد و بعد واسش تعریف کرد که اره؛امشب با خواهر جونم بازی میکردم.طناب انداخت گردنش و بهم گفت لگد بزنم به صندلی.بعدش خواهر جون از سقف اویزون شد.عین کارتونا! دائیه شنید.سریع اومد خونه.طناب و پاره کردن و اوردنش پائین.چه فایده؟ تموم کرده بود. مادره دیوونه شده بود .هی شعر میخوند سرقبرش.دختره خیلی هیکلی بود.سه تا کفن پوشوندن بهش.اما طناب و موقع شستنش هم در نیاوردن.هنوز چسبیده بود به گردنش.دستاش زخم بود.از بس تقلا کرده بود برا وصل کردن طنابه.یادم که میاد جیگرم اتیش میگیره؛همش میگم کاش این طنابه رو بریده بودن