افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ دی ۲۴, شنبه
هر بار که با او حرف میزنم با خودم فکر میکنم: هیچ چیز عوض نشده.هنوز من همان دختر بچه ای هستم که نی لبک قرمزش را با شوق به صدا در میاورد و وقتی از صدای فریاد مرد همسایه ترسید به همبازی همیشگی اش پناه آورد و نتیجه ی نبرد نابرابر یک مردبالغ با یک پسر بچه ی کوچک که میخواست از دختر عمویش دفاع کند یک لنگه کفش بر سر پسر عمویم بود.بعد از دنیای کودکی و تمام تپه هایی که در نهار خوران و چاله باغ با هم فتح کردیم سالهای زیادی به بی خبری گذشت و بعد از آن همه مدت باز هم را پیدا کردیم.همین جا! خیلی چیزها عوض شده.دیگر کسی ما را به مهمانی های ظهر جمعه ی نهار خوران و جنگل قرق وبلال دعوت نمیکند.تمام کتک هایی که زدیم و خوردیم را هم نوش جان هم کردیم.حالا که باز هم را پیدا کردیم کسی کری نمیخواند، به تار موهای سفید هم نگاه میکنیم و دستهای لرزانمان.آن روزهای" رو کم کنی" گذشته، جز محبت چیزی از نگاه هیچ کداممان نمی بینم.حالا وقتی کنارشان مینشینم و با هم از آن روزها حرف میزنیم و آرامم،وقتی ساعتها از دیوانگیهای مشترکمان گفتیم و فهمیدم انسانها بی جهت در کنار هم قرار نمیگیرند و وقتی میخواستم چشمانم را ببندم و قبل از هر کسی به او اعتماد کردم و از دیوانگی ام گفتم، فهمیدم که باز قصه،قصه ی همان نی لبک قرمز است و چرخ و فلک و من باز به همان جا برگشته ام که همیشه با من بوده.این بار تو مرا آرام میکنی و برایم توضیح میدهی که چرا آن مرد سرم فریاد کشیده و من گریه نمی کنم.میدانم که زور مرد بیشتر از ماست،اما من بعد از سالها دست تو را دوباره پیدا کردم. تو هم کابوس روزی را که اشکِ شکستنم را به قیمت گزافی میخواستی را به آن نگاه نگرانت وقتی که از پله ها بالا می آمدم ببخش...


سالها از روزي که شير و جادوگر را به من دادي ميگذرد پسر عمو جان،و من بالاخره نارنیا را دیدم.نارنیایی که من دیدم دنیای کودکی من را خراب نکرد.آقای تومنوس همانقدر دوست داشتنی بود که یک آدم بزی میتوانست باشد.این فیلم تصویر زیبایی شد از یک داستان که سهم بزرگی در رویاهای کودکی من داشت.رویاهای کودکی ما،تام و هاک! و این سرزمین ناشناخته ی پشت گنجه ی لباس که تنها سرزمین برفی بود که دوست داشتم ببینمش.میدانی که...من از زمستان بیزارم.راستش...هنوز هم ته دلم امیدوارم ته یکی از این گنجه ها سرزمینی پیدا کنم که همیشه آفتابی باشد!
۱۳۸۴ دی ۱۴, چهارشنبه
خروس خوان که با یک بغل مدرک و انواع و اقسام ِاسناد هویت و چند برگ کپی از تمام برگهای مهر خورده ای که از عصر ماموت ها تا حالا در خانه مان موجود بوده رفتیم سفارت و تا فیها خالدون هویت مقاصدمان را برای حضرات تشریح کردیم یاد این نوشته افتادم.از وقتی که چشم باز کردیم چند قطعه عکس شش در چهار و سه در چهار و کپی تمام مدارک هویتمان با یک نفر همراه برای کپی های اضطراری که اکثرا بنا به میل هر بخش چند تایی قسمت میشود برای انجام یک پروسه ی اداری ساده باید همراهمان میبود.اینجا که تا بوده همین بوده اما سفارت یک کشور اروپایی اگر اول لب و لوچه ی کارکنان و قد و قواره ی ادعاهایش را با سیستم اداری اش هماهنگ کند فکر کنم آبرومندانه تر باشد.هر چه را پس بزنند این احساس الاهیت از پشت شیشه و میز را خوب از فرهنگ غنی ما تحویل گرفتند و تحویل میدهند.به این میگویند مشاهده ی عینی نتایج گفتگوی تمدنها.
ثبت به فرموده، برای خاطرعزیز یک دوست :
جاده ای پر از نی زار مثل خاطره ی آشنای روزهای خیلی دور، و من میان جاده می دویدم و با شادی جامه درانی میکردم. ته جاده به دریا ختم میشد.من زیباترین دریای زندگیم را دیدم و بدون توقف به سمتش دویدم .خیس شدم و نتوانستم جلوتر بروم،اما خوشبخت و سبک بودم و فریاد میزدم.چشمم به آسمان افتاد.آسمان خوابهای من برای اولین بار روشن و بی انتها بود.
۱۳۸۴ دی ۱۲, دوشنبه
ساعتي است که چمباتمه زدم روي صندلي و به اين فکر ميکنم که چطور بايد بنويسم که چرا امروز يک روز خوب بود و يک لحظه جلوي چشمم مي آيد که ميان خنده هايم توقف کردم و به آدمهاي دوست داشتني کنارم نگاه کردم و ناباورانه با خودم گفتم: "ساعتي است که به هيچ چيز فکر نکردم." قول شرف ميدهم که تمام لغت نامه ات را هم زير و رو کني نتواني هضم کني که اين يعني چقدر خوشبختي.
گاهي در باغ بهشت را باز ميکنند تا نسيمي تن مانده و چهره ي گر گرفته ات را بنوازد تا روزهاي کشدار و نمناک جهنم را با يادش و به اميد باز نوشيدنش زندگي کني.