افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ اسفند ۳۰, یکشنبه
خیلی ساده،خیلی ساده هنوز فراموش نکردم.هنوز هم یه چیزی توی این شهر هست که بیشتر از هر چیزی دلم می خواد ببینمش.یه چیزی توی این شهر و یه چیز دیگه توی این دنیا.فکرشو بکن! دوتا ادم توی دنیا که هر وقت بخواد بزرگ میشه و هر وقت بخواد کوچیک
چقدر انتظار برای هیچ سخته
۱۳۸۳ اسفند ۲۵, سه‌شنبه
خبر تازه اي نيست.نهار رو کنج يک رستوران کوچيک با دوست تازه اي که هم درسيم و بعدا فهميديم که هم سايه هم هستيم و هم صحبت هم شديم خورديم.درس ميخوانم.هوا مستم ميکند بس که ميداند چه بايد باشد.صبحهاي زود از خواب مي پرم.پريروز داداشي به خوابم امد و صورتش رو روي صورتم گذاشت و بيدارم کرد.به آمدن مهناز زياد نمانده و نه گمانم کسي بفهمه اين يعني چي.چشمم ميسوزه. باز هم منتظر چيزي هستم که درست نميدانم چي هست.هفته ی پيش جريمه شدم.امشب ملت از روي بمبهاي اتمي ميپرند چون چهارشنبه سوري هست و من هم منع شدم از بيرون رفتن؛ گويا ميسوزم.ديروز چند تا عکس قشنگ گرفتم.پريروز رفتم جمهوري و پس فردا هم قصد داريم برويم راه اهن که ديزي بخوريم و من خاطرم نمي ايد که چرا ديزي دوست نداشتم؛ گويا اين روزها ميشه هر چيزي را دوست داشت.برايش توضيح هم دارم.امروز بعد از چند ماه با يکي از دوستانم حرف زدم و خوشحال شدم.اگر کسي قصد پياده روي داشت من رو هم خبر کنه.
ممم..همينها ديگه..