افسانه‌ی ما
۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه
چه بردگی وحشتناکی احساس می‌کنم
من‌ای شکل گرفته که افسارش از دست من خارج است. کسی که برای درازای ساعاتی که بعدازظهر را به شب وصل می‌کند اشک می‌ریزد، بالا سر موش مرده‌ای می‌نشیند و از حسادت اشک می‌ریزد، دور خودش می‌چرخد و دم‌اش را پیدا نمی‌کند.
درد را که نمی‌شود نوشت، می‌شود کشید. استاد نگاه‌ام می کند و اشک می‌ریزد و من حتا دم هم تکان نمی‌دهم، فقط به صدای دلسوزی او و آب شدن عزت نفس مچاله شده ام گوش می کنم.
از این همه گلوله در دنیا حتا یک دانه اش سر کج نمی‌کند به سمت سینه‌ی من، جایی که به حق جای اوست.