افسانه‌ی ما
۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه
تو نه لياقت دريا را داري
نه بيروت
از روزي كه ديدمت
راهبه اي گناهكار بودي
آب را بدون خيس شدن مي خواستي
دريا را
بدون غرق شدن
سعي ام براي قانع كردن تو بيهوده
كه عينك هاي سياه را دربياوري
و جوراب هاي ضخيم را
و ساعت مچي ات را
و مثل ماهي قشنگي در آب ليز بخوري
شكست خوردم
بيهوده توضيح مي دادم
سرگيجه جزء درياست
و درعشق
چيزي هست كه از مرگ
و عشق و دريا
كاميابي در يكي شدن را نمي پذيرند
از تبديل تو به ماهي ماجراجو مايوس شدم
حركاتت زميني
فكرهات زميني
به خاطر اين گريه مي كنم دوست من !
و بيروت گريه مي كند …
گريه …
۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

پس آخر داستان اینطوری تمام میشد! با بوی عود اسطخدوس و صدای "دوستت دارم ها".
اگه مادر اینجا بود با لبه ی روسری دماغشو می گرفت و پیف پیف می کرد.همیشه از بوی عود بیزار بود.اما مادر این جا نیست،هیچ کس این جا نیست.منم و بوی عود و دوستت دارم ها و دو جوی خون که از دو طرفم روانند و من رو به سمت آرامش ابدی هدایت میکنند.درد ندارم،نباید هم میداشتم.درد توی سر آدمهاست، نه بدنشون.حالا که مثل یک لخته ی خون افتادم گوشه ی این اتاق همه چیز جلوی چشمهام رژه میرن.چهره ی مادر از همه چیز پررنگ تره.انگار زنده است و روبروی من نشسته و خیره نگاهم میکنه.جلوش زانو می زنم و دستهاش رو می گیرم،کاش میدونست که چقدر می ترسم.دستهاش رو روی صورتم میکشه و میگه:چقدر سردی! درد از چشمهام روی پیراهنش می چکه،مادر!مجبور بودم. هنوز خیره نگاهم میکنه،چی میخوای بگی؟ من کجام؟ مادر واقعا این جا بود؟ آهان! گوشه ی اتاقم.دارم هذیون میگم.من تنهام، اما پس چرا اینقدر صدا توی گوشمه؟ چرا این همه صورت پهن شدند جلوی چشمهام؟ کاش جای اون تیغهای پونصد تومنی یک گلوله حروم مغم می کردم.مغزی که توی تمام زندگی استهلاکی بهش وارد نشده به جز فکرهای تابیده به هم و بی انتها،به چه دردی می خوره جز پوکیدن؟چرا این همه فکر؟
من اشتباه کردم؟نمی دونم.اما چرا،میدونم.تمام زندگیم رو اشتباه کردم،اما این یک بار کار درستی کردم.انگار که پاک کن رو برداشتم و روی اشتباه بزرگ بودنم کشیدم.این که اشتباه نیست،اشتباه یعنی آرزو،یعنی خواستنش،یعنی اون لحظه ای که خواستمش.
اشتباه یعنی تمام لحظاتی که با اون سپری شد و وجودش طنابی شد دور گردنم.نمی تونستم عاشقش نشم.انگار به دنیا اومده بود برای بیچاره کردن من.مثل یک صاعقه اومد،زد و سوزوند و رفت.من عاشقش بودم و اون دستهاش توی دست من بود و بهم خیانت می کرد.آرزو گل خودرو بود.آخرشم دنبال یک دیلاقی دراز شد و رفت.مادر اون روزها زنده بود.همونم بود که خبرش رو بهم داد.فردای اون روز بود که زهره رو دیدم.چه صورت شادی داشت،هنوز خبر نداشت دست سرنوشت باهاش چه کرده.بیچاره کسی که دل به مثل منی بده که چیزی برای باختن ندارم.زندگی دوم من انگار از همون روز شروع شد.توی بغل زهره دنبال آرزوی گمشده ام میگشتم و در عوض نه آرزو رو میدیدم و نه زهره رو.کم کم زهره دل به من می بست.من آرزو می شدم و اون من.لعنت به آرزو! انگار بعد از اون بازی کردن نقشش شد کار همیشه ی من.
زهره رو وقتی وسط احساساتش دست و پا می زد به امان روزگار ول کردم و خودم تقسیم شدم بین هزار آغوش دیگه.از اون به بعد همه جا جای من بود.من هرز رفته بودم و هنوز هم نمیدونم طوق این لعنت رو کی به گردنم انداخت.خودم،آرزو و یا رفتن مادر.
راستی مادر کی مرد؟وقتی که مرد من زیر کدوم سقف بودم؟کدوم نقشم رو بازی می کردم؟مادر! کاش هیچ وقت نفهمیده باشی.امید باطل دارم.اگرتمام اون زنهایی که سوار ماشینم می شدند محسور اون چهره ی جنتلمن ماب و مطمئن میشدند اما تو خوب می دونستی که این دیوار پوشالیه و پشتش به هیچ جای سفتی بند نیست.من از اون حلقه های دود سیگاری که به لبم بود هم تو خالی تر بودم.مادر اینو میدونست،همیشه می دونست.
دیگه دستهام کرخت شدند.انگار تمام مورچه های عالم با سرنیزه افتادند به جونم.تصویرها هنوز میان و رد میشن و این مردک همچنان ناله میکنه: "دوستت دارم ها،آه چه کوتاهند..."
چهره ی نادیا بین اونهمه تصویر بهم دهن کجی میکنه.انگار فکر میکنه کممه.اون هم این لحظات رو تحربه کرده،به خاطر من.به خاطر کسی که من نبودم.روزی تصور این که باعث مرگ کسی باشم وحشتناک به نظر میرسید و حالا چقدر از هر احساسی خالی ام.خودش رو انداخت جلوی ماشین و من حتی جرات این کار رو هم نداشتم.من مثل یک آدم بزدل خودم رو زیر نقاب هزار مرد دیگه قایم کردم و نشستم به کمین همه ی رهگذرهایی که فکر کردند این دونه ها در راه رضای خداست.
آرزو؟چرا از هر گوشه که میرم به تو میرسم؟قهرمان پوشالی هزار بستر رنگ و وارنگ قدرتش رو از زخم تو وام میگرفت.حالا که نمی تونم صدات کنم و کسی هم نیست که مایل باشه اسمت رو بشنوه این جا کمی صدات کنم:
آرزو؟عزیزم؟حالا که این همه از من دوری خوشبختی؟خوشحالی؟آرزو؟حالا که من رو کاشتی وسط یک برزخ و با سرعت نور فرار کردی خیالت آرومه؟
از من چسناله کردن بین کاغذ ها و گوشه ی ذهن خاک گرفته ام علی القاعده باید گذشته بود،اما مثل مار و پله هر چند خونه جلو رفتم ضرب شد در هزارنیش تازه وپرتاب به عقب.گذشته ی لعنتی از ذهنم پاک نشد.حالا که این گوشه افتادم یادم اومد که شب مهمونی امیر چقدر خوشبخت بودم.یاد وقتی افتادم که گوشواره هات رو شونه ام تکون میخورد.
تو هیچ وقت دردی از دلم پاک نکردی که آرزو کنم کاش الان این جا بودی،اما صدای مبهم جمعیت و موزیک روی پس زمینه ی ذهنم میاد و خنکی نسیم و خودم رو یادم میاد که زانو زدم جلوی تو و از مستی دستهات رو می بوسم.آرزو! دستم روی نقطه ها می خشکه،یک عمر تنهایی،آیا واقعا سزاوارش بودم؟
دستهام کم کم ضعیف میشن،یک عمره که زندگی مثل خون از تنم میریزه.تو هیچ وقت نبودی،نیستی.نبودی و چنان کور بودم که انگار هیچ وقت ندیدم.
مادر دوباره برگشته،انگار فهمیده که این عود به آخرش رسیده.انگار کسی روی قفسه سینه ام چنگ میندازه.مادر اومده تا منو با خودش ببره.هوا سرد و سرد تر میشه و من غرق در تاریکی میشم،بر می گردم به جایی که همیشه بودم.