افسانه‌ی ما
۱۳۹۷ اردیبهشت ۶, پنجشنبه
سلامتی همه بی‌معرفت‌ها




..سرت به کار خودت باشه، ما اگه پولش رو هم داشتیم که برای بعد از "واسه ی" کلمه ای بخریم هم جرات این غلط های اضافه رو نداشتیم. توی این یکی زندگی هنوز به ته پرتاب مون نرسیدیم که نمره ی اول طبقه داشته باشیم. اگه خاک بر سر در لوپ دائم نبودم که برام یه دنیای دیگه مهندسی نمیکردند که طرفی واسه تف شدن ام وجود داشته باشه، اما باید از یه دیواری بالا می رفتم. "امسال"، همون امروز دیروز یه دزدی پوتین اش رو فرو کرد تو کمرم و ظاهرا همزمان دستم از از جاش در آورد و وقتی داشت با خوشحالی کیف و پول آدامس موزی ام رو با خودش می برد هوار زد: "عیدت مبارک، اما واقعا خاک بر سربدبخت ات!"، حالا اون رو که درست گفت، اما من دراز وسط کوچه اونجا مونده بودم که بعد از سال های خیلی،هرچی، من هم فهمیدم "سال نو" ایناست. احساسی نداشت، اما اون مهم نیست، من از این ها ندارم. خیلی خیلی وقته که مطمئن شدم برای خودم ادا در نمی آرم، هیچی ندارم..که خب منطقیه. واسه من که نیست. یعنی من  هم هیچی نیستم. حقارتی معلق مزاحم  ِ وسط هوا. از خاطره و دلتنگی و این ها یه چسه گاهی یادم میاد و میره.
اما.
این، این صداها چرا باید بیاد بزنه تو گوش ام؟ صاحابش واسه تف کردن من از مرز زنده بودن و این "یه جا" حتا زحمت یه کشیده هم به خودش نداد، اونقدرحقارت ام  راحت بهم فرو رفت که خودم درهام رو بستم و حالی ام شد این "بی کس ای مطلق" کفش شیشه ای گم شده ی فقط قواره ی منه، مویه نداره، احساس اش هم نبود. دیگه هیچی نبود. نمی میرم. هستم. همیشه، همین، ساده..پیداست ظاهر بی‌پدری داریم که برای خودش و با هدق خاک بیشتر بر این فرق سر با همه مدارای شخصی می‌کند. زمانی هم بود که کمی حیا داشتی ای سگ‌پدر، روزگار.
از کمرم خون میاد، بلدم نیستم دست جا بندازم، چیزی که خوب بلدم این است که همینه که هست. اما تازه متوجه شدم که این خلط سر بالای آخرین ات رو همه ی این وقت های زیاد با معجزه ها حفاظت کردم..رفتم با دستم که لق می زنه بازی کنم، که تازه فهمیدم  یک شبانه روز گذشته، من اندازه اش رو فهمیده ام. تاریک بود، روشن شد، داره تاریک میشه منِ خاک بر فرق سر تمام مدت بی مکث آب می خوردم و بی تعجب با  تیک یک و نیم ثانیه ای این سر آستین کثافت رو مسئول خشک کردن تا نقطه ی سفیدی شوره ها کرده ام و با یه ماشین حسابی..چیزی، شک هم نکردم که شیشه ی آب های مصیبت زده مسئول مرطوب بودن فضای فوقانی من نبودند.
منتظر سزای عمل بودم که تازه صدای دوزاری اومد. نه تنها خودم برنده ی طلای ناب المپیک نمایش حماقت و حقارت - کی فکرش رو می کرد که به این میزان موجودی ممکنه - به شخص خودم شدم که اهل محل رو صدا کردم و دارم از پشت نیسان با بلندگو سری دوم قصه ی هزار یک شب (این بار ورژن کمدی اش) رو بدون کم گذاشتن یک ارزن عربده می زنم.
کل‌هم یاوه های من، جمع با نکته ی ثقل زیبایی این اثراین که انگار ماتحت مبارک شما -حالا هر جهنم دره‌ای، در هر سیاره‌ای - جلوس کرده باشه قطعا به این زاویه نچسبیدند. به دل و مخ و سیراب  مبارک هم جسارت نمی کنم، سیستم زیبا و بکر ِهر چند سال  یک بار، شاید، مثل  چراغ جادو ناگهان میل  به  ظاهر و غایب شدن - کاملا با زحمت میل و اجرای شخصی - کردن ظاهر شدن یک باره ی چند سال یک بار-  که تفهیم پلاس وان، همان قدر که بازی ِلگد به جنازه برای شما مفرحه برای بنده خون ریزی داخلی دائمی..مراسم بدرودبه درل سفلی، اما حمال، معجزه ای جز رفع خشکسالی پایین چشم های من عیدی نداشتی؟!


P.G: تازه فهمید ام که یک روز و دو روز رو لوپ نبوده، سال هاست.

*




می‌گویم..تمام این کلمات معنی هم دارند، مگر نه؟!