افسانه‌ی ما
۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه
قبل از آنکه گم شوم اینجا را پر می کنم. من نه می مانم و نه میمیرم.

آرام آرام بلند می شوم و راهم را از بین هزار تکه ای که سر جایشان نیستند پیدا می کنم. آشپزخانه ی سوخته را بیرون ریختم و سابیدم،سابیدم، سابیدم. مگر مهم بود که جانی در تنم نمانده بود و دستم توان تکانی هم نداشت؟ زمانی اشک رازی بود، لبخند رازی بود و اشک شبی لبخند عشقی بود، اما من اشکی نداشتم، درد به آنجا رسیده بود که فقط میشد سکوت کرد و سابید.
تمیز شد، همه جا تمیز شد، ذره ای از کثافتی نماند، فقط من ماندم و حیرانی ام،ترسهایم و دنیایی از حرف هایی که برای قشنگ تر شدن پروسه ی علیل شدن مغز به طرز حیرت آوری در سرم راه که نه، چنان می دویدند که انگار شیطان دنبالشان کرده باشد.
ساعتها سابیدم، شستم خرابیها را تعمیر می کردم که دستم جواب نداد، به این دلیل دل انگیز که کسی با زور بیشتری به کمک من نخواهد آمد لحظه ای ایستادم، برای دستم،شانه هایم،قلبم و هر جای بدنم که هوار میزدند "نمی توانیم" توضیح دادم که متاسفانه باید بتوانیم.
به این شهود رسیدم که تحمل وایتکس روی زخم راحتتراست از گفتن اخ!
به پشت سرم نگاه نکردم تا به زبانم بیاید: آی عشق! چهره ی سرخت پیدا نیست. نگاه نکردم. به جای مچاله کردن بیشتر از این دلم زیر لب برای دردهایم زمزمه کردم:
چون شبان بی ستاره قلب من تنهاست
تا ندانند از چه می سوزم من،از نحوت زبان ام در دهان بسته است
راه من پیداست
پای من خسته است
زخم پر دردی به جا مانده ست از شمشیر او،و دردی جان گزای از خشم
اشک میجوشاندش در چشم خونین داستان درد
چشم خونین، اشک می خشکاندش در چشم.
در شب صبح خود تنهاست
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر سوی آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشم ناک از رنج زخم و نخوت خود می زند فریاد:
در تمام شب چراغی نیست
در تمام دشت
نیست یک فریاد...

یک کلمه اش کافی بود، کافی برای حتی دوست داشتن زمستان.چطور باور کنم زندگی در من نیست و عشقی به انسانها نیست وقتی که از اعماق جهنم هم که در آمدم ان دست ها را پس نزدم؟ وقتی به گرمای آن عمارت سوخته برگشتم، به انتظار،به داشتن رویا و تولد دلشوره های بی امان، آهسته راه افتادم اما این چشمهای کور شده دیدند که نایستاده بودم، و میتوانستم خودم را دوست نداشته باشم وقتی رنگ سرخم هر روز پررنگ تر میشد؟!
بله! من اجازه ی اعتراض ندارم، فرصت گفتن خطاهای روبروی من به من هدیه نخواهد شد، چون از بین تمام انسانها تنها گناه های من متعلق به طبقه ی هفتم جهنم هستند و قابل بخشش نیستند، شاید چون اصلا هیچوقت قرار نیست من باشم که ببخشم، قرار به کاشتن امید است و فرار، آنچنان به سرعت که حتی حدود برزخت را تشخیص ندهی، فقط اینقدر بفهمی که باید بهت زده میان آتش بسوزی،زنده شوی و دوباره بسوزی.آنقدر که فقط بفهمی برزخ بزرگ تر و وحشتناک تر شده. این یعنی عشق، خود عشق در دوره های آموزشی هر روز نوین تر از روز پیش.

شکر که نفهمید همزمان راه خطرناک تری به موازات آن راهی که می رود را می روم. شکر که سطح بی خطر زندگی در این خانه را دید و نگران نبود. که با بی خبر گذاشتنم گمان کرد نشسته ام و آنهمه درد دلشوره ها فقط از خواندن و شنیدن است،نه از عمل.
شاید چون من جز مردم نیستم، اما چون من و غوره می دانیم که هستم و نگرانی های یک انسان شریف که خود عشق است و با فرار خیال عزیزش را که با جان عوضش نمی کنم را راحت کرد و نخواست قول کم شدن یک مو از سرم را بدهم، به راه بی بازگشت خطرناک خودمان می رویم. تنها، همانطور که همیشه بود و دلیلی هم نیست که به میزان خطرش فکر کنیم.
خانه پاک شد و من سنگ شدم و روده درازی امشب هم اشکالی نداشت، چون دیگر دهان بسته شد و باید با تنها یادگاری که از این خانه با خودم میبرم، یک جنازه ی سوخته، بروم به جایی که جای من است.
آخ که اگر این غوره زبان داشت!

... و اگر نابینا شوی، خوشدارم هم چنان بنگرمت
تو را به نگاهبانی من گمارده اند
هنوز نیمی ازراه درازرا طی نکرده ایم
به ظلمتی اندیشه کن که گرفتارش می شویم

آن که مستعمل شد دیگر آزاد نیست، تو این را می دانی
من اما محتاج توام،به قرار همیشه
اکنون می گویم"من"، باشد که "ما" نیز بگوییم
...

می گوید:
"سعی کن اعتراف نکنی
سینه هایت از چه دردی می سوخت
اگر چاقو را بدهی به دست مردی که میپرستیش می کشدت
اگر او،او بداند دوستش داری تکه تکه ات می کند."

تکه تکه شدم و باز هم اعتراف می کنم.
خوب.باشه.من به همه چي نظم خواهم داد.اما هيچي نميتونه جلوي سگ شدن منو بگيره.در تعجبم.اتفاقا هميشه هم همين پيام رو همه ميدن.يعني سگها رو بيشتر از ادمها دوست دارن؟
اون موقعي٫ميدوني٫داشتم تو دلم فکر ميکردم تو رو خدا ديگه نگو.ميدوني چرا هي پاهامو جمع ميکنم تو دلم؟ميخوام جاي کمتري توي دنيا اشغال کنم..چرا؟ کمکم کردی تا احساس کنم يه تيکه زائده ام که چسبيده روي پوسته زمين
کاش ميشد خودمو مثل يه اشغال ميکندم و مينداختم تو سطل اشغال تاريخ
کاش ميشد مثلا سردردهاي وحشتناک رو کشيد
یا خواب بی انتظار رو نوشت.از اون خوابهايي که تو چي ميدوني ازشون!
کلمه هام کمند...کلمه هاي لعنتيم کمند ...
ان لحظه اي که آب داغ٫مادرانه به شانه هاي خسته ام سيلي ميزند
احساس صبر ميکنم
صبر
صبر

آرام باش
آرام
نمي توانم نامت را در دهانم
و تو را در درونم
پنهان كنم
گل با بوي خود چه مي كند ؟
گندمزار با خوشه ؟
طاووس با دمش ؟
چراغ با روغن ؟
با تو سر به كجا بگذارم ؟ كجا پنهانت كنم ؟
وقتي مردم تورا در حركات دستم
موسيقي صدايم
توازن گامهام
مي بينند
قطرهء باراني بر پيراهنم
دكمهء طلايي بر آستينم
كتاب كوچكي
و زخم كهنه اي بر گوشهء لبم

با اين همه تو فكر مي كني پنهاني ؟ به چشم نمي آيي؟

مردم از عطر لباسم مي فهمند معشوق من تويي
از عطر تنم مي فهمند با من بوده اي
از بازوي به خواب رقته ام مي فهمند كه زير سر تو بوده

ديگر نمي توانم پنهانت كنم
از درخشش نوشته هام مي فهمند به تو مي نويسم
از شادي قدمهايم شوق ديدن تورا
از انبوه علف بر لبم جاي بوسهء تورا

چطور مي خواهي قصهء عاشقانه مان را از حافظه شان پاك كني ؟
ودوباره مرضهای کهنه.دوباره کابوس پشت کابوس.شانه هایم شکسته اند انگار،یا شاید انگشتم و بی تردید خودم.
درد بی امان رحم نمی کند و جرات حرف زدن ندارم.حتی با خودم، می توانم انگشت شکسته ام را دو بار تکان بدهم، اما می ترسم از دردش بمیرم.
و جهان از هر سلامی خالی ست
چه بی تابانه می خواهم ات ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوری
چه بی تابانه تو را طلب می کنم
..
دست در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را می جوید

بی تابانه
یعنی بی تابانه
یعنی بسوزی، زنده شوی و باز بسوزی
بسوزی
بسوزی