افسانه‌ی ما
۱۳۸۴ دی ۷, چهارشنبه
وقتي دکتر برايم ميگفت که با "فکر های بیخود" دارم موفق ميشوم که از شر همين يک ذره مغز باقيمانده هم خلاص بشوم خودم را تصور کردم که گوشه ي تخت نشستم و مي بافم و فکر ميکنم.فکر هاي دور و دراز.مطيعانه آرامبخش ها را ميخورم و ميبافم.يک رديف از زير.يک رديف از رو.
جمعه شال گردن پشمي آبي و سفيدم را تمام کردم.اين شال گرمترين چيزي ست که دارم.هر دانه اش آشناست، یادگار یک سفر در خیال.
یک شال گردن کرم و قهو ه ای میبافم.وقت بافتنش به شوفاژ تکیه میدهم،شاید درد شانه هایم کمتر بشود. یعنی معنی این دانه ها را میفهمد؟

***

سالهاست که خيال ميبافم.حالا ديگر به بافتن خيال عادت کرده ام.قرن هاست که مثل شهرزاد
در ذهنم داستان مي سرايم تا زنده بمانم.
من رويا ميبافم تا بتوانم باز ادامه بدهم.
چه چيز را ادامه بدهي؟
چيزي که نامش را زندگي نهاده اند.*


*شالي به درازاي جاده ي ابريشم.مهستي شاهرخي
ای انسانهای خیلی دوست داشتنی که خواندن این چند سطر میتواند اینقدر شادتان کند، هیچوقت پیش آمده که به این فکر بیفتید که ما، مردم ایران، سوای تمام حماقتهای تاریخی مان حقوقی بیشتر از فحش نشنیدن و حقوقهای دست پنجم و ششم اکثریت مردم دنیا هم داریم؟ انسان شمرده شدن با تمام حقوق شناخته شده ی یک انسان حق ماست. اگر کسی به حقوق ما احترام گذاشت و به وظیفه اش عمل کرد حتما انسان محترمی است اما او را نمیپرستند.چه برسد به کسی که تعریفش در این ابعاد هم نمیگنجد.اگر این بازی همیشگی بد و بدتر را نخواهيم معني اش ایده الیست بودن نيست.جمهوری اسلامی غمش نباشد تا به این راحتی مهره های بازی می شویم.به راحتی همین چند خط.به ارزانی يک لبخند که حالا بهتر میشود فهمید معنی اش چیست!
*
پ.ن:در همين رابطه:
+
و
+
و
+
۱۳۸۴ آذر ۱۱, جمعه
حافظه ی ضعیف ما همیشه کارها را راحت کرده.اوضاع نابسامان براحتی از یاد مردم می برد که انقلاب کردند چون شاه نمیخواستند.جمهوری اسلامی شاه را نورانی کرد و احمدی نژاد خاتمی را.اصلا جز سیاه و سفید رنگی هم میشناسیم؟جز عقب و جلو جهتی هم بلدیم؟ اگر لاشخور جلوی راه ما ظاهر شد سربرمیگردانیم به ستایش مار که لااقل تکه پاره مان نکرد.این "لااقل" و" حداقل" و" بد و بدتر" چه به روز مان آورد که به فاصله ی دو هفته چشممان به روی لکه های سیاه یک پرونده کور میشود با این استدلال که سیاهی بزرگتری دیدیم.احمدی نژاد زیاد به خودش فشار نیاورد،دو روز بعد یکی ابله تر از او را پیدا میکنیم و برمیگردیم به ستایش همان هاله ی نور کذایی: لااقل نفس کشیدن را که جرم اعلام نکرده بود! خوب اینها فرق ندارند؟!!
۱۳۸۴ آذر ۱۰, پنجشنبه
اين دوره ي بيماري هاي پشت سر هم که مدتيه من رو عملا با یک تکه جنازه ی کنار تخت یکی کرده و بهم امون نداده تختم رو مرتب کنم اگر هيچ فايده اي نداشت حداقل حاصلش عبارت بود از تمام کردن چند تا کتاب و تحليل کردن هزار و پونصد باره ي يک مسئله ي خيلي ساده که به دلايل قابل درک مغز بنده جلوش زانو زده بود، که به طور واضح به نتیجه خاصی هم نرسیدم.البته در راستای تغییر جهت لمیدن کمی هم بیشتر از سابق تلویزیون دیدم که حالا خیلی عجیب نیست که چرا افسردگی بیماری و حس در گوشه ای پرت شدنمان روند تصاعدی داشت.ملغمه ای از ایدز و فمنیسم و احمدی نژاد و این برنامه ی شدیدا مهیج ۲۰:۳۰ که کلا چیزی در موردش نگم سنگین ترم.فقط نمیفهمم این همه زوج خوشبخت و زندگیهای شیرین،چرا من همیشه با اون بدبخت های مادر مرده همذات پنداری میکنم.تماشای شبهای برره هم که حتما واجب کفاییه و باقی هم میماند مراتب لعنت و ناسزاهای قلبی خودم به صدا و سیمای عزیز که بدینوسیله ابلاغ میفرماییم.
يک جور بيماري جديد توي خودم کشف کردم که خيلي مهيجه.داستان از اينجا شروع ميشه که يهو مغز من در يک موردي پيام استاپ ميده و يکهو به طرز پيچيده و مرموزي تپش قلب من سه برابر ميشه و انگار توي بدنم از اجسام زنده خالي شده و فقط باد سرد
مياد.اينجور مواقع معمولا عکس العمل من بيشتر شبيه خواهران روحاني وقت تسبيحات ميشه، نه صدایی از من بلند میشه و نه حرکتی دیده میشه.فقط یک نگاه خیره به روبرو که دروغ چرا،این خلسه ی اجباری فقط از شدت ترسه که ادمو خشک میکنه و انگار زمان برای چند ساعت می ایسته.راستش...مجموعه ی همه ی اینها برای یک ادم خیلی معمولی یک کم زیادی هیجان انگیزه.