افسانه‌ی ما
۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه
گردو جون یادت میاد یکی از شبهایی که از خستگی و دربه دردی؛وسط هزار تا کار و فکر و خستگی و بیچارگی و تنهایی که هر لحظه ممکن بود از خستگی ِ این همه؛ وسط خیابون تموم بشیم و وا بریم موقع پریدن از جوب آب، گفتی درد که میاد تنها نمیاد، تمام فک و فامیلش رو با خودش میاره؟
خواستم بگم فامیل های گردن کلفتش تازه رسیدن پشت در
سالهای زیادی به تنهایی گذشت. چه از روزهایی که به التماس دامن دیگران را می گرفتم تا از خانه مان نروند، تنها تر از خدا بودم. با این تصور بیهوده بزرگ شدم که زمان مرهم این درد می شود، اما فقط دردها سنگین و سنگین تر شدند و بهایی که میدادم سنگین تر از شانه های کوچک من بود.
از خون بدنم سبک و سبک تر می شوم، فقط خواستم برای آخرین بار خودم را سرزنش کنم که چرا در معرض تیر خلاصی قرار گرفتم که ناتوان خواندن من برایش از صبر ساده تر بود.
خدایا، اگر لحظه ای باشد که بتوانم نامی از تو بیاورم همین جاست، التماس می کنم این آخرافسانه ی من باشد.