افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه
يارو نيم ساعت دير مياد سرکلاس چون مسجد بوده٫بهش اعتراض که ميشه اخماشو تا ته ميکنه تو هم ٫بهش برخورده.از پول بدش مياد اما تو شهرشون يه ويلا داره٫واسه دختره که به نون شبشم محتاجه توضيح ميده که اسلام با بزرگواري و آغوش باز منتظرشه٫واسه پسره تعريف ميکنه که معمولا چه مواقعي ميلش بيشتر به مشروب ميکشه٫ميره وسط گروه زنهايي که دارند ميرقصن چنان تکوني به خودش ميده که در اصليتش به شک ميفتي٫بزرگترين آرزوش لقاء پروردگارشه٫اگر خانم معلم از مليت دوست دخترش بپرسه ترش ميکنه و چپ چپ نگاه ميکنه٫نگاه کردنش طوريه که انگار خودش هم متعجبه چطور به سر زمين منت گذاشته و پا روش ميذاره٫ديگه چي بايد داشته باشه؟مهر تائيد چهار قبضه رو زده رو اين دنيا و اون دنيا٫با دلي آسوده و قلبي آرام زنبيل گذاشته جز صفوف اول انعمت عليهم في الدنيا والاخره٫والسلام عليکم و الرحمه الله وبرکاته!خلاص
پدر جان!زماني٫جايي٫چيزي در مورد سرزمين اسيابهاي بادي به گوشت نخورده ؟ کي نه.باده که سيلي ميزنه٫باد
۱۳۸۳ فروردین ۱۱, سه‌شنبه
ذل زدي به چشمهاش و تمام شدن زندگي رو آروم آروم در چشمهاش تماشا ميکني.از خفگيش لذت ميبري؟روزي که بفهمي نياز تو به ديدن از نياز او به بودن بيشتر بوده ٫آئينه ات تمام شده
بلند سرش داد زدم:نزن لعنتي.نزن.يخ کردم.مگه نميبيني؟
ميزنه اما٫ميزنه.هيچکس موقع زدن نظر ادمو نميپرسه
مياد پشت کامپيوتر ميشينه.ميکروفون رو عموهه داده دستش. وبکم رو گذاشته جلوي صورت نازنينش.خودش اما رفته کنار مثل هميشه
ميگه:عمه ببخشيد که من همش برات شکلک ميفرستم.اخه من سواد ندارم
عمه بهش ميگه:بيا با هم شعر بخونيم ٫برف مياد ريزه ريزه٫باشه؟
ميگه:عمه اگه تونستي بهار بيا.دلت برام تنگ نشده؟
عمه به صورت کوچولوت خيره ميشه
اگر حوا بودم٫به آسودگي با يک ليوان چاي از شيطان فريب ميخوردم
۱۳۸۳ فروردین ۸, شنبه
دخترک قصهء ما اسمش ايرانا بود.ايرانا همکلاسي دوران دانشگاهم بود.يه روز از خونهء دوستش بيرون اومد و کنار يه بزرگراه منتظر ماشين ايستاد.چند تا اقا پسر که ميخواستن کمي تنوع در روزشون بدن سرعت ماشين رو بالاي صد رسوندن و خواستن از کنارش رد بشن تا از تماشاي ترسش کمي سر حال بيان٫اما خوب اشتباه کوچيکي رخ داد و به جاي کنارش از روش رد شدن.ايرانا توي کما بود.ازش چهار تا انگشت با ناخن هاي مانيکور شده باقي مونده بود.پزشک بيمارستان گفت دعا کنيد که بميره٫دعا نکرديم اما مرد.اقا پسر ها هم رفتند خونه هاشون.ما هم بقيهء درسمون رو خونديم.فکر ميکنم الان ديگه احتمالا جنازه اش توي دهن سوسکهاي زيادي تقسيم شده
هر بار کوله رو ميندازم و به چيزهاي خيالي که جاموندن فکر ميکنم.اگه چشمهاتو ببندي ميتوني تصور کني که الان سر خيابون رسيدم٫از پله ها دوتا يکي بالا ميرم و زمزمه ميکنم.قرار نيست زمزمه هاي منو تصور کني٫وگر نه زمزمه نميشد.همه ساکتند.سوار که بشي از کنار دشتها ميگذري٫وقتي که افتاب در بياد بوي خاطره ها بلند ميشن.افتاب مثل ذره هاي طلا٫مثل يک عشق گمشده ميمونه.وقتي که پياده ميشم٫از پله هاي بالا ميرم و بعد از بارهاي بيشمار دوباره غافلگير سرماي اون بالا ميشم.اروم از کنار سگهاي بزرگ رد ميشم٫اين يه حقيقته که هياهوي سالهاي دراز جامعه اي افسار گريخته بر ارامش اين جامعه ئ محافظه کار غالب ميشه.حيوانات هنوز حيوانند٫درک کلمهء اهلي هنوز براي من دشواره.خيايان خلوت٫يک در بزرگ٫از سنگها که رد بشم و اوازهام که تمام بشه رسيدم به يک در سفيد که وقتي بازش کنم و برم داخل به ساعت سفيد جلوم نگاه ميکنم که هرروز روي يک جاي مشخص ايستاده .در سفيد بعدي٫بوي اين سالن کاملا اشناست.شش قدم به جلو٫سمت چپ٫ سلام!من شما رو ميشناسم.اين واقعي ترين اتفاقيه که براي من تکرار ميشه.ميتوني کيفتو پايين بذاري٫هيچ چيز جا نمونده
نميدونم مزدوران امپرياليسم اون سر دنيا چي به سردخترمردم ميارن.ميبينم اون روزي رو که به واحد هاي اختصاصي برسي و مجبور باشيم با دستهاي استريل دکمه هاي کيبورد رو بفشاريم.
دوستان گرامي!بنا به دستور رسيده ٫ازاين زمان به بعد هر گونه زدن بر روي شانه هاي من به منظور سلام کردن يا دست دادن اکيدا ممنوع اعلام ميشود.بديهيست که بوسيدن کلا از فرهنگ لغت حذف خواهد شد.متاسفانه من شخصا علاقه اي به استريل شدن مداوم ندارم.عزيزم تو بايد هر چه زودتر براي مدت کوتاهي به تهران برگردي٫مشکل به راحتي حل خواهد شد
۱۳۸۳ فروردین ۶, پنجشنبه
مقصود رو اونوقت میفهمی که مغزت رو وسیلهء تطبیق حرفهایی که میشنوی با اصول خودت قرار ندی.به چه زبانی میشه این رو داخل محدودهء فکرت کرد که اگر حرف من رو نفهمیدی دلیل بر تظاهر من به سورئالیسم نیست٬معنیش فقط اینه که که تو نفهمیدی.بفهم که اگر کسي ناله ميکنه براي زندگيه نه براي مردن.کسي که به پوچي رسيده باشه ناله و فرياد نميکنه٫ديگه نميمونه. باور کن باور کن که نفهمیدن تو هم اتفاق ممکنیه
۱۳۸۳ فروردین ۲, یکشنبه
دست از چنگ زدن برداشتم.آروم آروم با هر چیزی که قابل لمسه راه میرم و به آرزوهای نداشته ام فکر میکنم.گذشته مثل یک خواب سنگین میمونه که سالها پیش نشخوار شده و گاهی مثل غبار اروم میشینه بیخبر از اونکه ما خودمون هم بین گردگیریهای روز شنبه پاک شدیم
۱۳۸۳ فروردین ۱, شنبه
امشب يکي از شبهاي سرد زمستونيه.پتو رو روي سرم ميکشم و فکر ميکنم: ساعت هفت و چهل و هشت دقيقه که تموم بشه٫ساعت هفت و چهل و نه دقيقه شروع ميشه.هزاران کيلومتر راه رفته اينو ميگه و من با کمال ميل باورش ميکنم و ميخوابم
۱۳۸۲ اسفند ۲۰, چهارشنبه
آدمهاي بسيار فرهيختهء دانا و آگاه به حقوق خود که نيازي به شخص يا اشخاص و يا ايده اي براي دفاع از حقوق خودشون ندارند شايد براشون کمي درک اين مطلب سخت باشه که اشخاصي -که عده ي کمي هم نيستند- در اين دنيا وجود دارند که مثل وجود مبارک ايشان از عالم و ادم بري نيستند و گسترهء دانسته هاشون راجع به دنيا و مافيهاي ان و صد البته خودشان کمتر از اونه که بدانند به عنوان انسان چه حقوقي ممکنه داشته باشند٫ و معمولا تا زماني که کمبودي وجود داره ايده اي به وجود مياد٫و از اونجايي که اکثر قريب به اتفاق ادمها در اين نکته متفق القول هستند که کمالي در دنيا وجود نخواهد داشت٫هميشه ايده هايي هم متولد خواهند شد ٫با ضعفها و قدرتهاي خودش٫و بعيد ميدونم انسان عاقلي پيدا بشه که ادعاي کشش مغزي تا اين حد رو داشته باشه که يک ايده با گذشتهء قابل توجه که بنا به نيازي زائيده شده رو بتونه رد کنه.
والا خوب البته من درک ميکنم تبعيض جنسي به خودي خود اصلا وجود نداره و اصولا همهء زنها به حد کافي شعور دفاع از زندگي و اگاهي به حقوقشون رو دارند.براي اينکه زياد از اين توهين فمينيستها به نظم هستي اذيت نشين ميتونين از فانتزيتون استفاده کنين و تصور کنين که اين ها همه فقط در دفاع از حقوق پامال شدهء کوزت بينوا و اوشين زحمتکشه
گاهي احترام ديدن از ديگران مثل لطفيه که کامپيوتره بهت ميکنه: سوالي رو ازت ميکنه که يک گزينه بيشتر نداره .جواب بدي يا نه اتفاق مي افته.تاثير جواب تو در حد چند دقيقه به تعويق افتادنش ميتونه باشه
۱۳۸۲ اسفند ۱۸, دوشنبه
دلم براي دل کوچيکت٫ وقتي نميدوني براي چي اذيت ميشي٫وقتي فکر ميکني اسکناس چروک تو دستت کمکي به کسي ميکنه٫وقتي چهره ات رنگ پريده ميشه و چشمات دوتا تيلهء خاکستري درست مثل لحظهء دنيا امدنت٫وقتي کنار تختت مچاله اشک ميريزي و هنوزکوچيکتر از اوني که بتوني بين جدال شبانهء غصه ها و بالش و ملافه ها صدات رو گم کني٫درد ميکنه .کاش عينيت اين تصوير ها رو نديده بودم.کاش عاجز بودم از تصوير کردن غصه هايي که هيچوقت تقصير تو نيستند.کاش نميديدم تکرار مزخرف هر چيزي که قبل از تو گذشت.کاش نبودي٫اين دنيا براي قشنگي هاي معصوم تو خيلي کمه٫خيلي
آمازوني ميان کلام ما فحش حساب ميشد.چه فکر ميکرد اين دخترک که از دل اين فحش در امده و برايم از زيبايي هايش حرف ميزند٫اگر اين را ميدانست؟
امان از آن روزی که سختی عارض شده از زندگی بيشتر از حد ظرف تو بوده باشد و تو تحملش کرده باشی
فغان از روزی که منت بگذاری و بخواهی راز اين استقامت را فاش کنی
پناه بر پناه دهنده ای که نيست، پناه.

اذيتم نکن. برای من هميشه يه در توی سرم بازه که پشتش يه دشت بزرگه تا وقتی اونجا فرياد ميکشم وحشت نگاه تو نميتونه منو بکشه.
مثانه ی ظرفیتش از کلمه ی روشن-فکری و زیر مجموعه هایش پر شده.پیش تر هم لباس دینداری را از تنش کنده. چه کند جز لجن ریختن به سر همه؟ انها را با اینها کوبیدن و اینها را با انها.چه کند جز اینکه مثالش برای بیخدا مهر و محبت اسلام باشد و برای با خدا ازادی انسان؟چه کنیم ما که حتما باید واضع اصول باشیم؟چه کنند دیگران که برای خوشبختی رعایت انها را برای خودمان تنها کافی نمیدانیم؟ چه کند کسی اگر نخواهد تو سطل اشغالش را بو بکشی و از بوی بدش شکایت کنی؟
..لذت ارضاي ناداني هايي که يکي يکي رو مي آيند..
..لذت رفتن بي خداحافظي لحظه اي که گمانت ميبرند در قيد شرم گير کرده اي..
همين ميتونه آبت کنه٫نداشتن جوابي ساده براي سوالي ساده.حسرت زندگي بي رمز و راز.ارزوي پيدا کردن يک رشته نخ کوتاه از ميان يک کلاف پيچيده
از تمام دنياي نافهمي که به خاطرش سکوت ميکنم ٫يک جا به کسي نگاه نميکنم و سکوت نميکنم.اين رو هم بر من نميتابي و من تاب نياوردنت را نميتابم و تو اسمش را مزخرف ميگذاري و خود حضرت ابليس ميداند که مزخرف کدامش است.
۱۳۸۲ اسفند ۱۲, سه‌شنبه
اگه دولت ضد انسان من رو زنداني کنه٫احتمالا من آزاديخواهم
اگه ديوانه اي از من برمه احتمالا ديوانه نيستم
اگه کسي در قد وقامت تو به شعور من توهين کنه٫شعور من بايد از جنس نادري باشه.استثنا اينبار رو به خاطر تو بهش افتخار ميکنم