سرد بود. طوق نكبت را از سرم كشيدم و پرت كردم كناري. خورشيداي نبود كه زير سايهي محبتاش آرام بگيرم. زير خروارها روانداز ميلرزم و صداها تمامي ندارند. بزغالهاي نشسته روي پاهاي من، همين پايين، روي تخت و تلاش ميكند به كسي كه پشت مانيتور به زور نفس ميكشد و براي مشق شب جهنم تفاوت ايدهآلهاي ماركس و هگل را يادداشت ميكند صرف فعل گذشتهي افعال حركتي را ياد بدهد:" لبهات رو غنچه كن و بگو ژو مانژ". چشمهايم باز نميشوند كه بفهمم الان ديشب است يا فردا. قلب وامانده آنچنان ميتپد كه انگار در حال شخم زدن باشد. سرما مثل رنگ روي مقواي خيس همهجاي تنم را تسخير كرده و احمقانه فكر ميكنم شايد اتفاقي بيافتد، اتفاقي كه مثل يك عاشق وفادار هرلحظه انتظارش را ميكشم.
براي مرخصي از طبقهي دوم جهنم فرستادندم به خانه. خانه سرد بود و من سرد بودم و صداي مردي از طبقهي سوم جهنم مغزم را ميجويد. يدالله فوق ايديهم؟ مطمئنام كه بايد ميز را برميگرداندم، اما حقارت در اين طبقهها تمامي ندارد، آنچنان جاري است كه بوي لجن متعفناش را از نكبت وجود تكتكشان ميشنوي. به رحمت غيب حوالهام نده مردك، تيرها از همين عالم فاني اينطور راه نفس را بسته اند كه آمدهام براي همچون تويي از كثافت اينجا داد ميزنم.
سرد ِ كثافتي بود. چسبيده بودم به شوفاژ و ميخواستم داخل نردههايش حل شوم كه آفتاب كمرنگي تابيد.دستاش را روي شانهام گذاشته بود. آمدم هوار بزنم كه چرا چنگ نميزند به موهايم تا ازهمان پنجرهي پشت سر نجاتام بدهد كه از گلناز پيام رسيد كه: از فردا موج تاپالههاي رحمت از آسمان در راهاند.
چه كنم؟ آنقدر ببارد كه جاناش در بيايد. شايد اين دست رحمت غيب مرحمتي امروز لجن ِ بودن همهمان را بشورد و ببرد. طوري كه از زير همين سه پتو محو بشوم و نه قلباي بماند و نه چشماي و نه سري و نه استخواناي و نه روكش دردي و تمام و خلاص.