افسانه‌ی ما
۱۳۸۲ بهمن ۲۴, جمعه
يه پسرک کوچولو که جلوم ايستاده بود.به زانوهام تکيه داده بود و ساکت نگاهم ميکرد.حتی اون لحظه هم ميدونستم که خوابم.با خودم گفتم:چه شباهت غريبی! منم که باز زنده شدم.
سکوت رو شکست و همونطور که دستهامو گرفته بود گفت:مامان٫من قشنگترين خواب توام