افسانه‌ی ما
۱۳۸۲ اسفند ۳, یکشنبه
لازم نيست کلمات رو مرتب بچينم.نيازي نيست٫در هر حال تويي که ميخوني هر چيز که ميل داشته باشي برداشت ميکني٫به خودم زحمت ندم٫ها؟
عصباني که هستي از شدت حرف ساکت ميشوي.فکر کن زندگي مثل تهوعي سر دلت مانده باشد.بهم ميگفت آدمها براي زندگيشان پس زمينه اي تعيين ميکنن و ازش عدول نميکنند٫باقي جزئياتي هستند که حول اين پس زمينه ميگردد٫حالا شادي يا غم بودنش بسته ميشود به ادمش.
عمرمان سر زائيدن اهرمهايي که بالانسي به اين زهرمار وجودمان بدهند رفت٫اما نتيجه ترکيب عجيبي شد که فقط تلخ نيست٫بوي زهر هم ميدهد
اينجا بوي گند خودسانسوري پيچيده٫هر روز از من کمتر نشاني پيدا ميشود.دليلش شايد تويي که گمان ميکني اينجا جز افتخارات من به حساب مياد٫دليلش شايد تويي که ميگويي از اينجا موج منفي ميگيري و هيچ دليلي برايش نداري جز اينکه من ميگويم که چه هستم٫که مثل هميشه سکوت نميشنوي٫هه!اگر از ديدن جزء کوچکي از کل اينطور بر اشفته ميشوي٫عرياني روحم با تو چه خواهد کرد؟
چقدر زندگيمان سخت است ادميزادهاي عزيز!فکر ميکنيد ممکن است روزي دست از سر هم برداريم؟