کوچک که بودم خدا در هيبت يک دلقک با دماغ قرمز پلاستيکي بالاي سرم بود.کلاهي بوقي با منگوله هاي رنگي به سرش بود و لباس سفيدي با خالهاي رنگي به تن داشت.تفاوتش با ما اين بود که خيلي بزرگ بود .تمام جهان مثل يک ميز سفيد جلويش پهن بود و همه ما را با دستهايش جا به جا ميکرد.همه جا سفيد و بيرنگ بود.هر چه خداپرست تر شدم ٬خدا شباهت بيشتري به يک گاو ميش وحشي قرمز رنگ پيدا ميکرد که شبها از ترسش خوابم نميبرد.تصوير کريهش از جلوي چشمانم دور نميشد.هر چه از آئين خدا پرستي دورتر شدم خدا هم محو تر شد.نفهميدم در کدام نقطه ٬کجا و کي مرد.
اما جايي ميان خاکهاي سرد دفن شد.حالا٫خدا کسي است که هر وقت نيازش داشته باشم ميسازمش و ناسزاهايم را نثارش ميکنم و دوباره به اعماق زباله دان ذهنم پرتاب ميکنمش.من آفريدگار آن خداي ملعون ميشوم و تمام ترسها و تحقيرها و دردهاي بندگي ام را نثارش ميکنم و بعد نابود ميکنمش
اين است سرنوشت آن خداي جبار