افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه
يارو نيم ساعت دير مياد سرکلاس چون مسجد بوده٫بهش اعتراض که ميشه اخماشو تا ته ميکنه تو هم ٫بهش برخورده.از پول بدش مياد اما تو شهرشون يه ويلا داره٫واسه دختره که به نون شبشم محتاجه توضيح ميده که اسلام با بزرگواري و آغوش باز منتظرشه٫واسه پسره تعريف ميکنه که معمولا چه مواقعي ميلش بيشتر به مشروب ميکشه٫ميره وسط گروه زنهايي که دارند ميرقصن چنان تکوني به خودش ميده که در اصليتش به شک ميفتي٫بزرگترين آرزوش لقاء پروردگارشه٫اگر خانم معلم از مليت دوست دخترش بپرسه ترش ميکنه و چپ چپ نگاه ميکنه٫نگاه کردنش طوريه که انگار خودش هم متعجبه چطور به سر زمين منت گذاشته و پا روش ميذاره٫ديگه چي بايد داشته باشه؟مهر تائيد چهار قبضه رو زده رو اين دنيا و اون دنيا٫با دلي آسوده و قلبي آرام زنبيل گذاشته جز صفوف اول انعمت عليهم في الدنيا والاخره٫والسلام عليکم و الرحمه الله وبرکاته!خلاص