افسانه‌ی ما
۱۳۸۲ اسفند ۱۸, دوشنبه
دلم براي دل کوچيکت٫ وقتي نميدوني براي چي اذيت ميشي٫وقتي فکر ميکني اسکناس چروک تو دستت کمکي به کسي ميکنه٫وقتي چهره ات رنگ پريده ميشه و چشمات دوتا تيلهء خاکستري درست مثل لحظهء دنيا امدنت٫وقتي کنار تختت مچاله اشک ميريزي و هنوزکوچيکتر از اوني که بتوني بين جدال شبانهء غصه ها و بالش و ملافه ها صدات رو گم کني٫درد ميکنه .کاش عينيت اين تصوير ها رو نديده بودم.کاش عاجز بودم از تصوير کردن غصه هايي که هيچوقت تقصير تو نيستند.کاش نميديدم تکرار مزخرف هر چيزي که قبل از تو گذشت.کاش نبودي٫اين دنيا براي قشنگي هاي معصوم تو خيلي کمه٫خيلي