هر بار کوله رو ميندازم و به چيزهاي خيالي که جاموندن فکر ميکنم.اگه چشمهاتو ببندي ميتوني تصور کني که الان سر خيابون رسيدم٫از پله ها دوتا يکي بالا ميرم و زمزمه ميکنم.قرار نيست زمزمه هاي منو تصور کني٫وگر نه زمزمه نميشد.همه ساکتند.سوار که بشي از کنار دشتها ميگذري٫وقتي که افتاب در بياد بوي خاطره ها بلند ميشن.افتاب مثل ذره هاي طلا٫مثل يک عشق گمشده ميمونه.وقتي که پياده ميشم٫از پله هاي بالا ميرم و بعد از بارهاي بيشمار دوباره غافلگير سرماي اون بالا ميشم.اروم از کنار سگهاي بزرگ رد ميشم٫اين يه حقيقته که هياهوي سالهاي دراز جامعه اي افسار گريخته بر ارامش اين جامعه ئ محافظه کار غالب ميشه.حيوانات هنوز حيوانند٫درک کلمهء اهلي هنوز براي من دشواره.خيايان خلوت٫يک در بزرگ٫از سنگها که رد بشم و اوازهام که تمام بشه رسيدم به يک در سفيد که وقتي بازش کنم و برم داخل به ساعت سفيد جلوم نگاه ميکنم که هرروز روي يک جاي مشخص ايستاده .در سفيد بعدي٫بوي اين سالن کاملا اشناست.شش قدم به جلو٫سمت چپ٫ سلام!من شما رو ميشناسم.اين واقعي ترين اتفاقيه که براي من تکرار ميشه.ميتوني کيفتو پايين بذاري٫هيچ چيز جا نمونده