افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ فروردین ۱, شنبه
امشب يکي از شبهاي سرد زمستونيه.پتو رو روي سرم ميکشم و فکر ميکنم: ساعت هفت و چهل و هشت دقيقه که تموم بشه٫ساعت هفت و چهل و نه دقيقه شروع ميشه.هزاران کيلومتر راه رفته اينو ميگه و من با کمال ميل باورش ميکنم و ميخوابم