افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ فروردین ۸, شنبه
دخترک قصهء ما اسمش ايرانا بود.ايرانا همکلاسي دوران دانشگاهم بود.يه روز از خونهء دوستش بيرون اومد و کنار يه بزرگراه منتظر ماشين ايستاد.چند تا اقا پسر که ميخواستن کمي تنوع در روزشون بدن سرعت ماشين رو بالاي صد رسوندن و خواستن از کنارش رد بشن تا از تماشاي ترسش کمي سر حال بيان٫اما خوب اشتباه کوچيکي رخ داد و به جاي کنارش از روش رد شدن.ايرانا توي کما بود.ازش چهار تا انگشت با ناخن هاي مانيکور شده باقي مونده بود.پزشک بيمارستان گفت دعا کنيد که بميره٫دعا نکرديم اما مرد.اقا پسر ها هم رفتند خونه هاشون.ما هم بقيهء درسمون رو خونديم.فکر ميکنم الان ديگه احتمالا جنازه اش توي دهن سوسکهاي زيادي تقسيم شده