افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ فروردین ۱۶, یکشنبه
باران٫عزيزم ذهن رو مرطوب ميکنه.اينطوره که بوي خاطرات بلند ميشه
مادر من ٫مثل برگ برندهء بازي ها٫مثل بلندترين نردبان مار و پله٫مثل چيزي که پس سر هميشه ارام ارام همراهيت ميکنه٫توي تمام کابوسهاي شبانهء من کناري ايستاده٫جايزهء تلاشهاي منه٫اگر از پلهاي لرزان روي دره ها نيفتم٫اگر فائق بشم به وحشت گم شدن بين راههاي ناشناخته٫کشته نشم به دست کسي که چيزي ازمن جز جنسيتم نميخواهد٫اب نشم به دست کسي که شخصيتم رو نشانه ميره٫جزغاله ی بين اتشها نشم٫درست جلو برم و نترسم٫گوشه اي٫جايي ايستاده.بين زندگيم سرک ميکشه تا ياداوري کنه که قرار نيست با من باشه ٫قرار هم نبوده٫ قرار هم نخواهدبود ٫اما جايي٫گوشه اي هست.گاهي صبحها ياد زمزمهء اوازش مي افتم کنار گوشم صبحها٫ياد لحظهء اخر که بيقرار تاکيد ميکرد دستهات رو بشور.دستهام رو ميشورم٫ براي تمام بي قراري هايي که نتونست به همه شان چنگ بندازه. ميدونم که خسته بود٫هميشه خسته بود