افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه
ساعت ۱۱:۲۳ دقيقه ئ نيمه شب يکي به خودش ميگه ۱۰ دقيقه فرصت داري که يه چيزي بنويسي.بعد يه چيزي مينويسه.بعد ميزاره يه جايي که ملت هم حظ ببرن.اما ملت حظ نميبرن٫چون متوجه نيستن که مطلب براي حظ بردنه
-
دومي فکر ميکنه مفعول اين نوشته اس٫سومي فکر ميکنه دومي اشتباه ميکنه٫مفعول ناشناسه.چهارمي فکر ميکنه مفعول مسلما خودشه.پنجمي به چهارمي ميگه موافقم.ششمي به دومي ميگه داستان چي بود؟دومي ميگه بيا تا واست بگم.هفتمي به چهارمي ميگه به نظر من با گفتگوي منطقي مسئله رو حل کني معقولتره٫اما پنجمي ميگه محلش نده٫مزخرف ميگه
-
اولي مياد پيش سومي ميگه سلام.سومي ميگه سلام و زهر مار.تو غلط کردي و هفت جدو ابادت.تو اول ردهء وجوديت رو تو جانوران مشخص کن بعد بگو وجود دارم.اولي ميگه:جان؟
هيچي ديگه..هنوز بيکراني محدودهء مغز براي حدس دقيق منظور باقي ثابت نشده..تقريبا همين