افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه
من کلي حرف داشتم بزنم٫يادم رفت طبق معمول.اگه حافظه رو يه ظرف پر اب بگيريم که بايد با ني ازش اب خورد حدس ميزنم تو ني من يه چيزايي گير کرده٫يه چيزايي با قدمت تاريخي البته
اما سکينه خانم تا يادم نرفته٫عباست رفته رفته داره شهيد ميشه٫فعلا دستاشو بريدن يه چکشم زدن تو فرق سرش٫حالا شما بشين با بچه ها تو خيمه تخمه بشکونين٫خيالي نيس