افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه
يه دختر کوچولوي پيشي دست منو ول کرده٫بهش گفتم اخه مگه ادم دست بوسي رو ول ميکنه؟جواب نداده٫فقط پاهاشو کوبيده زمين و روشو اونور کرده.اخه پيشي خانوم٫تو که ميدوني سر اين هاري بند کدوم زخمهاست ديگه چرا٫نکنه دلت درد گرفته و من نبودم؟بيا با زبون خوش برگرد خونه٫اخه والا کار ديگه اي نميتونم بکنم.يخها که روي هم تلنبار ميشن اين کورسوها براي اب شدنشون جواب نميدن.نميدوني هر چي که ميگذره اينهمه جاي خالي چقدر بزرگ و زشت و ترسناک به ادم دهن کجي ميکنن.امشب کجايي؟الان کجايي؟براي اين که دادهاي سکوت شده ئ من رو بزني کجايي؟کوشي؟