افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ خرداد ۱, جمعه
من صبح با صداي نديمه ام از خواب بيدار ميشدم و به افتاب با چشمهاي نيمه باز نگاهي ميکردم و غلطي ميزدم
من يک خواهر کوچولو داشتم که عاشقانه به اونطرف پرچين نگاه ميکرد.دستش رو ميگرفتم و ميگفتم زود باش٫پدر سر زمين تنهاست
من شاهزادهء يکي از سواحل دور بودم.امروز روز ازدواجم بود و به اين فکر ميکردم که در تمام اين سرزمين هيچ کس به اندازه ئ من در زندگيش بي اختيار نبوده
من عرب ميبودم٫ در اين فکر که شايد مردي که ادامه ئ زندگي من رو تعيين ميکنه مهربانتر از پدرم باشه
من اين دختر سياه بودم که هميشه با نفرت نگاهم ميکنه
شايد هر چيزي جز اين ميبودم.شايد هر جور ديگه اي فکر ميکردم.هر کسي که بودم دنيا توي چشمهام جا ميشد٫مادرم دوست داشتني ترين بود و حتما سهمي در تعيين بهترين ها و بدترين ها داشتم.اگر اين يک باور بود٫هيچکس وسط دنيا نمي ايستاد