افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ خرداد ۵, سه‌شنبه
من هميشه با نور افتاب دقيقا وقتي ميرسيد وسط اسمون بيدار ميشدم.ميخورد به چشمهاي من.هيچوقتم نخواستم جاي تختمو عوض کنم
...
بارون مياد

اومدم، نيستی. بو نون سنگکو شنيدی؟
منم تختم رو به آفتاب بود٫قل عزيز. باد مياد
کله قلب دار
کله که بغل ميکنه
اين بوی خوب از کجا مياد؟

حتما بوي خودته
جهانگرداي کوچولويي که هيچ کس سهمي براشون از زندگي کنار نذاشته
دستتو بده من

سهممونو از زنگی با چنگول و پنجول ميگيريم. با چک و لگد
اينم دست---------> نميبينيش؟

دستات سرده.مثل دستاي من
من ميترسم.اگه بدوني چه زوزه اي ميکشه اين باد اگه بدوني
دلم ميخواد قايم شم زير پتو

منهم..چقدر زندگي براي همين لذتهاي کوچيک و شيرين هم بي رحمه
دلم تنگ ميشه بري تو .براي جنگ هاي شبانه
خيلی خستم. کوشی؟

نگاه ميکنم نميبينم چشم مرا هواي تو پر کرده

اهاي دختر ٫مواظب خودت باش.باشه؟
بوس هزار تا
تمام کله هاي قشنگ
تمام خواباي خوب
ميگذره.همه اين لعنتها ميگذره