افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ تیر ۸, دوشنبه
ميدوني٫ حس ميکنم ميترسي.از ديدن ديگران وحشت داري.وحشتي که خودم هميشه دارم از ديدن ادماي تازه.وقتي ميبينمشون٫وقتي جايي ميرم که بايد همه چيز مرتب باشه٫که همه چيز نااشناست٫به خودم پناه ميبرم.با خيالم خودمو سرپا نگه ميدارم.با خودم حرف ميزنم.ميدونم که ميترسي٫اما کنجکاوي من به ترس تو غلبه ميکنه.من ميکشنومت٫ماهم رو خواهيم کشوند.من دستت رو ميگيرم و تو فرياد خواهي زد