افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ تیر ۲۰, شنبه
یادداشت های روزهای تنهایی گابریل گارسیا مارکز میخوانم

تو در رویاهایت هستی و در دریا؛ کشتی ها
سعی میکردم سونات ژراردو دیه گو ی جاوید را طبق تسلسل ان به یاد بیاورم
میدانم که در خواب اید
...لمیده
...در آسمان
مانند برگشتن یک مهاجر وفادار؛
...خیلی شفاف
.بسی نزدیک به دستهای در بندم

حالت واقعی من مانند ان سونات بود؛ سطوری که در عرض نیم ساعت ان را کاملا در ذهنم مرور کردم
چه بردگی وحشتناکی احساس میکنم
من بیخوابی کشیده؛
من دیوانه در ساحلها؛
کشتی ها در دریا
..و تو در رویاهایت


بگذار چشمهایم را ببندم. شاید لحظه ای از کابوس خیالت که از هر طرف نازل میشود ارام بگیرم