غروب از راهروهاي خلوت پايين ميرم. هيچ کس نيست.صداي پاي من هست و هيچ. طبقه دوم.يک مکث.دوقدم به عقب. يک کلاس خالي که هميشه منتظرمه.روياي شيرين نوشتن با گچ .روي تخته هاي سياه.مينويسم
حرفي به من بزن!
آيا کسي که مهرباني يک جسم زنده را به تو ميبخشد
جز درک حس زنده بودن
از تو چه ميخواهد؟
از پله ها پايين ميرم. به سرعت
صداي باد.صداي سکوت و آسمان کبود
روزها تکرار شد
و اين صحنه همچنان تکرار ميشه