جوان بودم.نیمه شب از جا بلند شدم و تمام تصویرهای چسبیده به در و دیوارها را پاره کردم.سختی اش شیرین به دل مینشست؛ بت دست نیافتنی تری یافته بودم
به اطراف نگاه میکنم.چهره ای نیست جز تصویر داخل آیینه. میشنوم که مکرر تکرار میکند: زحمت نکش؛ دیگران سهمی برای تو نگذاشته اند