افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ مرداد ۹, جمعه
داشتیم کوچه پس کوچه های قدیمی پشت ایستگاه رو که تا خرخره غرق میز و صندلی اند رو دور میزدیم. بعد از روند دوم که به نقطه ئ اولی ختم شد مسیر دور گشتن مشخص شد.کلودیا میگفت حرافی لذتبخش؛ بیراه هم شاید نبود.روز اول که دیدمش لبخند میزد؛ بین یه جمع سرد قوز کرده که همدیگه رو نمیشناختند. نمیدونم چرا هی یاد یه روز مشخص میفتم که داشتیم ترانه ی کتاب رو گوش میکردیم.فکر میکردم فقط خودم هنوز نقاشی های تو خالی رو رنگ میکنم که چشمم به کتاب کلودیا افتاد.بعد ماژیک هامونو با هم عوض میکردیم.نقاشی بالای این ترانه هه یک آقایی رو نشون میداد که سرش پایینه با یه دسته گل برای ابراز عشق جلوی خانومی زانو زده.کلودیا به دست راستش اشاره کرد: اتاق خواب رو نشانه گرفته بود
امشب رفتم دوباره سراغ کتابها که ببینم اقاهه رو چه رنگی کردم.رنگ نداشت. خانومه ترکیب خاکستری رنگی بود.تعجب کردم؛ من کی وقت داشتم؟ حتما موقع روده درازیهای سالیها بود.اصولا دهنش رو هیچوقت نمیبست؛ نمیدونم..شایدم با دهن باز میخوابه.هر وقت فرصتی گیر میاورد و شروع به روده درازی میکرد شروع میکردم به سرگرم کردن خودم؛ بعد چند دقیقه زیر چشمی به بقیه نگاه میکردم؛ همه مشغول یه کاری بودند.کاش برا اونم یه وبلاگ درست کرده بودیم؛ میفت یه گوشه ای توی وبلاگش مفت و مجانی در میفشاند و هر از چندی ناسزایی جهت خنک کردن هوای داخل ششها نثار ما میکرد و باز میرفت رو تخت عاج سرزمین یک نفره ئ خودش و حرف میزد..آدمها چقدر شبیه همند...داره هنوز حرف میزنه.نگاهش میکنم:دوستش دارم نه؟ میبینی ادم چقدر بیمرزه؟ دائم به خودت میگی مسلما من نمیتونم.اینها اندازه ی ظرف من نیست..اما زندگی جریان داره.نگاه کن؛زندگی داره کنارت حرف میزنه؛داره از باربیکیوی امشب صحبت میکنه؛از اسباب کشی دانیلا؛از بی معرفتی دوستش.زندگی بغلت کرده و دوست داشتنش رو بهت تحمیل میکنه؛ این کارو چندین بار تکرار کرد نه؟هر بار با یک بوی متفاوت
برای آخرین بار سرتو اونوری کن و دستاتو تکون بده؛خوب میدونی که این صحنه همیشه توی سرت میمونه؛ خوب میدونی که الان میگی: اینجا منو میخوره؛باید برم.نگاش کن!خوب نگاهش کن!همیشه خوب نگاه کن؛ هیچوقت نمیدونی بار بعد چی از آستین زندگیت بیرون میاد