افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ تیر ۲۲, دوشنبه
بدنم به طرز عجیبی مقاومت میکنه.هیچ نوع مستی رو نمیپذیره؛ تنها چیزی رو که میدونه خوابه؛مستی خواب. داره نم نم بارون میاد.یکی داره پیانو میزنه انگار.تلاشهای من برای تب به جایی نمیرسه.ابجی خانوم سر خاک من نیا.تهی از خواستنم
عجیب خوشم.ببین چیزی نمونده که به گند کشیده نشده باشه؛ از بتهای بزرگ و کوچیک گرفته تا دیوونگی های احمقانه ی دوست داشتنی و عاقلانه های مزخرف درد اور و ادمهای خیالی که قضاوت نمیکنند و لبخند میزنند. عجیب خوشم.حالا هر چیزی ممکنه.دیشب خواب دیدم که کسی روی دیوار نشسته و صدام میزنه.به سمت دیوار پریدم و توی باتلاق افتادم.داشتم به سمت پایین کشیده میشدم.برای اولین بار توی خوابهام مردم.هیچ احساسی نداشتم.فقط سکوت بود و یک رنگ سبز-خاکستری تیره ی یک دست.هیچ چیز نبود.من هیچ رو تجربه کردم.تجلی خلاء داخل یک باتلاق به توهم عشق.باور میکنم که چیزی به اندازه ی چشم غیر قابل اعتماد نیست