از اين حالت عصبی خسته ام. از خالی کردن عقده های روزانه ام با خريدن لیوان خسته ام.سعی میکنم احساس کنم لیوان جدید طعم بهتری به محتویاتش میده؛ شاید قهوه یا چای داخل این یکی گرمم کنه.از لگدهایی که بینشون فاصله نمی افته دردم میاد.از اینکه بین دلتنگیهام گم شدم خسته ام.از اینکه دیگه حرف زدن رو بلد نیستم خسته ام.خوشحال میشم بین هر دو هزار سال نوری که دهان من سعادت باز شدن رو پیدا میکنه پیشنهاد مقایسه ی خودم با انگولایی ها و شادی حاصل از نتیجه اش رو نشنوم.از اینکه هر چی از ابهام زندگیم فرار میکنم ؛ بدتر توش فرو میرم داغونم.مگه دنبال شنیدن همینها نیستی؟ از اینکه به خودم رحم کنم و حرفهام رو پشت چند لایه دائم تکرار کنم و چکش تظاهر به سورئالیسم توی سرم بخوره خسته ام.کلمات توی مغزم گندیدند؛برو پیش مهناز.اون که داد میزنه من سبک میشم. انگار با شرمندگی حال همو میپرسیم.میدونم که از اینهمه ای کاش و چرا خسته ام؛خسته است. تکرار میکنه: حالا چی میشه؟ میدونم که میدونه من جوابی براش ندارم.خسته ام از اینکه دیگه به اون دلخوشیهای کوچیک لگد مال شده هم فکر نمیکنم؛ انگار از وحشت بی حس شدم. جرات فکر کردن به اینکه دیگه آرزوی بزرگی برام نمونده باشه رو ندارم.حوصله ی توضیح ندارم.حوصله ی شندین لیچار ندارم؛ چقدر بده که کسی خبر نداره چقدر انرژی آزاد نشده در من نهفته؛ که ازاد شدنش چه اتفاق احمقانه و مزخرفی میتونه باشه.خوشحالم که اینجا پیام گیری نیست که توش کسی برام توضیح بده که باید به علت نگاه کنم یا اینکه مثبت باشم یا اینکه چقدر غر زدن یا اینکه وضع من بدتر از دیگرانه یا بهتر یا هر نوع کارشناسی لعنتی دیگه ای که از بیخ اهمیتی نداره.چشمام از این گشاد تر نمیشه؛ خسته ام از اینکه بخوام همه چیزو توش جا بدم.از این سردرد دائمی که مثل کنه بهم چسبیده دیوانه ام.تمرکز میکنم روی تمرکز نکردن؛ تکرار تصویر یک فضای خالی با نور مهتابی و سکوت دائمیش و فصل نفرت انگیز زمستان. از تصور بو تیمار بودن میتونم خودم رو بکشم؛ اما همینه که هست.اصولا زیر بار نقشی که بهت میدن نباید بری؛ اگه رفتی دیگه کارت تمامه.منم موافقم؛ادمی که جرات نداره یه جای زندگیش این سطل لجن رو از دست دیگران بگیره دست خودش همون بهتر که لابه لای کلمه ها گم شه.راحت شدی؟ مبهم که نبود؟ اگه هنوز شکی هست میتونیم روح سالوادور دالی رو احضار کنیم که شهادت بده سورئال بدبخت هیچ نسبتی با من نداره؛ ما فقط داشتیم از کنار هم رد میشدیم.از تکرار تمام این خستگی ها خسته ام.خوابم میاد.چرا یادشون هست که روی پاکتهای سیگار بنویسند: سیگار کشیدن برای سلامتی ضرر دارد؛ اما انسان رو مطلع نمیکنند که زندگی کردن برای سلامتی ضرر دارد؟