افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ مرداد ۱۳, سه‌شنبه
بوي مهناز تمام اتاقم رو پر کرده.يادته که ميگفتيم خوشبختي هاي کوچيکمون هميشه جلوي چشممون خاکستر ميشن؟ ترکموني که به خوشي ديدن تو و بغل کردن و بوئيدنت زده شد مثل اين بود که بخوان يه شاخه گل رو با تانک له کنن؛ چرا؟ از اين شهر و ادمهاش متنفرم.از ديدن کسي هم خوشحال نيستم.غر هم ميزنم؛لابد چون دوست دارم.چه کار دلپذيري کنار اين پنجره ئ کثيف دود گرفته ی این کافی نت زپرتی