افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ شهریور ۴, چهارشنبه
بلد نيستم اين ساعته رو خفه کنم.اين پسره يه چيزي مابين هوش و حماقته.به من چه که ميخواد نبوغش رو براي زنگ زدن اين ساعت با وقت اذان گل بگيره ؛حالا چرا اين ساعته دکمه نداره اخه؟هر چي سر و تهش ميکنم هيچ وسيله اي براي خفه کردنش نميابم.به عنوان راه حل نهايي که ساعت پنج صبح بين خواب و بيداري به سرم ميرسه ميکوبمش زمين؛صداش تازه باز ميشه.خودمو اينجوري کوبيده بودم زمين نابود شده بودم تا حالا.ساعته رو آوردم پيش دست خودم.هر چند دقيقه يه بار صداش در مياد؛ميکوبم تو سرش خفه ميشه و چند دقيقه بعد باز صداش در مياددلم ميخواد بشينم کنار ساعته و گريه کنم؛اما گريه ام نمياد.خوابم مياد.خيلي نگرانم.اگه اين بار که کوبيدم توي سرش باز صداش در اومد چي؟