امشب بين وراجي هاي شبانه با خودم؛ به اين نتيجه رسيدم که دقيقا هيچ اتفاق مهمي نخواهد افتاد.يه ديوانگي عظيم در راهه؛احساس ميکنم لباس خيس و کثيف و شوره بسته ی دختر همسایه رو پوشیدم.دلم میخواد از تنم بکنمش.دلم میخواد هیچکس و نبینم.اینجا ما هممون معتقدیم که داریم با یه مشت ادم احمق زبون نفهم و بی منطق زندگی میکنیم.چیزی که قابل درک نیست اینه که خوب پس چرا با هم زندگی میکنیم؟ول کنین بابا بذارین هر کی واسه خودش بچره.چه بدبختیه ها