افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ شهریور ۴, چهارشنبه
امشب بين وراجي هاي شبانه با خودم؛ به اين نتيجه رسيدم که دقيقا هيچ اتفاق مهمي نخواهد افتاد.يه ديوانگي عظيم در راهه؛احساس ميکنم لباس خيس و کثيف و شوره بسته ی دختر همسایه رو پوشیدم.دلم میخواد از تنم بکنمش.دلم میخواد هیچکس و نبینم.اینجا ما هممون معتقدیم که داریم با یه مشت ادم احمق زبون نفهم و بی منطق زندگی میکنیم.چیزی که قابل درک نیست اینه که خوب پس چرا با هم زندگی میکنیم؟ول کنین بابا بذارین هر کی واسه خودش بچره.چه بدبختیه ها