افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ شهریور ۱۵, یکشنبه
دختر دائيم داشت از دلشوره هاش تعريف ميکرد.تند تند پوستهاي خيار رو ريز ميکرد و از اخرين دلشوره اش ميگفت: " پريشب خواب ديدم داداشي تصادف کرده.خون از همه جاش سرازير بود؛ من و دادا بالا سرش بوديم.من شيون ميکردم و دادا فقط نيگاش ميکرد؛انگار نه انگار. صبح که پاشدم خيلي دلشوره داشتم.به معروف گفتم يه خبري هست؛دلم شور بچه ها رو ميزد؛اخه همشون کوه بودن. هنوز نهارو نذاشته بودم که خبر اوردن دختر همسايه پشتي مامان اينا خودکشي کرده.خودشو دار زده بود.بيچاره فقط ۱۵سالش بود."پرسيدم: چرا؟ دختر دائي کوچيکتره دنباله ی حرفشو گرفت: عاشق بود.پسره تو همین محل پشتی زندگی میکرد.یه روز دختره رو دید و راه افتاد پشت سرش.بهش گفت میخوامت؛ تو همین محل خودمون ها...دختره خیلی خوشگل بود؛قد بلند؛سفید..خدا بیامرزش.بعد پسره اومد خواستگاریش.روزی که رفتن خواستگاری پسره دید که یه دختر دیگه چائی اورده جلوشون.پسره هیچی نگفت.بعدا پیغوم آوردن که خدمت رسیدیم واسه دختر کوچیکه.مادر و پدره هم گفتن امکان نداره.دختر بزرگه بمونه و کوچیکه بره؟ خلاصه پسره سمج شد و خانوادهه هم لج کردن.دختر بزرگه هم از این پسره خوشش اومده بود.رفت دیدن پسره.میخواست راضیش کنه که با خودش عروسی کنه.پسره گفت نه.دختره هم یکی زد زیر گوشش و گفت ارزوی خواهرم رو به گور ببری.نشست زیر پای مادره. مادره هم یه روز دختر کوچیکه رو نشوند پای تلفن..مجبورش کرد که به پسره زنگ بزنه و بگه که دیگه سراغش نیاد.بگه دیگه نمیخوامت.دختر دیوونه شده بود از غصه؛حال خودشو نمیفهمید. یه شب همه رفته بودن مهمونی. دختره مونده بود و داداش کوچیکترش.طناب و از سقف اویزون میکنه و میندازه دور گردنش.بعد داداشه رو صدا میکنه و میگه :لگد بزن به این صندلیه.پسره چمیدونست؟ بچه بود.فکر کرد بازیه.لگد زد به صندلیه و رفت مغازه دائییش پیش پسر دائیش که بازی کنه.مغازه دائیه یه کوچه اونورتر بود.نشست با پسر دائیش قشنگ بازی کرد و بعد واسش تعریف کرد که اره؛امشب با خواهر جونم بازی میکردم.طناب انداخت گردنش و بهم گفت لگد بزنم به صندلی.بعدش خواهر جون از سقف اویزون شد.عین کارتونا! دائیه شنید.سریع اومد خونه.طناب و پاره کردن و اوردنش پائین.چه فایده؟ تموم کرده بود. مادره دیوونه شده بود .هی شعر میخوند سرقبرش.دختره خیلی هیکلی بود.سه تا کفن پوشوندن بهش.اما طناب و موقع شستنش هم در نیاوردن.هنوز چسبیده بود به گردنش.دستاش زخم بود.از بس تقلا کرده بود برا وصل کردن طنابه.یادم که میاد جیگرم اتیش میگیره؛همش میگم کاش این طنابه رو بریده بودن