افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ مهر ۲, پنجشنبه
پريشب به دوقدمي عزرائيل نزديک شدم و برگشتم.درواقع چهره ی کريهي نداشت؛يعني اول چهره اش قابل تشخيص نبود؛ در مقابل خيلي ها معصومانه هم به نظر ميرسيد.موضوع از اونجا شروع شد که ظاهرا سرگيجه هاي من مدتيه که زياد شدند.البته وقتي توي خيابون راه ميرم ميتونم گوشه اي تکيه بدم يا روي زمين بشينم تا سياهي چشمهام برطرف بشن؛اما اگه روي لبه ی پنجره ی بلندتر از در اطاقم در طبقه ی پنجم ساختمان ايستاده باشم عارض شدن اين سرگيجه کمي نتيجه ی متفاوت خواهد داشت.بدين ترتيب که من ساعت ۲ نيمه شب از نرده ها اويزون ميشم و يادم مياد که حتي جيغ هم بلد نيستم بکشم.در سکوت مطلق فکر ميکردم که انگيزه هام براي بالا کشيده شدن بيشتره يا پائين افتادن؟ چه چيزي وجود داره که کفه ی ترازو رو به سمتي سنگين تر کنه؟ اوه بله! من هنوز شبح اپرا رو نخوندم.چند ماهه که اين کتاب رو باز ميکنم و ذهنم زودتر از صفحات ورق ميخوره.دليلش کافيه؟درست نميدونم.فقط يادمه که ده دقيقه بعد بعد کف اتاق افتاده بودم و کف دستهام که محکم داخل سر تيز ميله ها کرده بودم تا پرت نشم زخميه و من انچنان سردم که انگار هيچوقت خوني داخل بدن من نبوده.شايد الان داخل جهنم کنار پدربزرگم بودم.بعيد ميدونم براي اونهمه زنبارگي حالا حالاها طرفهاي بهشت افتابي بشه؛حتي اگه هميشه نمازشو سروقت خونده باشه.گرچه..اين تقريبا خصلت تمام مسلمونهاست.ولي بهر حال من زنده ام و ظاهرا همينه که هست