افسانه‌ی ما
۱۳۸۳ مهر ۲, پنجشنبه
ديشب باز دوباره صدام کرد.وقتي گفت يه دقيقه بيا اينجا بشين شقيقه هام تير کشيد؛ نميخواد دست از سر من برداره؟
گفت: دختره احمق! به هيچکس نگو که چطور فکر ميکني
گفتم:راپورت تازه؟ از کجا؟ کسي نميدونه من چطور فکر ميکنم.يعني دقيقا من و همه علاقه اي به گفتنش نداريم
گفت: حفظ ظاهر نميکني.ادمي که حفظ ظاهر نميکنه قدري نداره.ارزشي نداره
زمزمه کردم: من ارزشي ندارم
گفت چون احمقي
گفتم: من يک احمقم